Part 21

2K 314 340
                                    

در ماشین مشکی رنگش رو باز کرد و ساندویچ توی دستش رو به سمت تهیونگی که توی ماشین نشسته بود گرفت و گفت:«اینم نهار»

تهیونگ با رضایت لبخندی زد و ساندویچ همبر رو از دست یونگی گرفت و شروع به باز کردن کاغذ دورش شد.

یونگی هم توی جایگاه راننده نشست و با خستگی آهی کشید.

تهیونگ نگاهی به یونگی که توی صورتش نمیشد هیچ حسی رو خوند انداخت و با نگرانی لب زد:«همش میخوام ازت یه سوال بپرسم ولی پشیمون میشم»

یونگی در حالی که چشماشو میبست تا چند دقیقه به چشماش استراحت بده گفت:«خب بپرس»

تهیونگ هم آهی کشید و به ساندویچ توی دستش نگاهی انداخت و با صدای آرومی پرسید:«حالت بهتره؟ یعنی.. روشی که رفتی جواب داد؟»

یونگی در جواب فقط پوزخند تلخی زد.

تهیونگ با دیدن حالت صورتش از قبل نگران تر شد و گفت:«حدس میزدم.. ولی توی واتساپ میگفتی بهتری»

یونگی آروم چشماشو باز کرد و در حالی که به خیابون شلوغ رو به روش نگاهی مینداخت جواب داد:«نقاب زدن پشت گوشی آسونه»

تهیونگ با نگرانی بیشتر به صورت آلفایی که به وضوح میتونست تغییر کردنش رو ببینه خیره شد.

_میدونم الان میخوای بدونی توی چه احساساتی درگیرم.. بذار اینجوری بگم که حس میکنم دیگه یونگیی وجود نداره... یادمه تموم روزم با کتاب های مختلف پر میشد که ۵٠ درصدشون زیست امگا ها بود... ولی الان یادم نمیاد آخرین کتابی که خوندم کِی بود... و..

دوباره پوزخندی زد و صادقانه ادامه داد:«هیچی حس نمیکنم. من نمیتونم هیچ چیزیو لمس کنم مثل اینکه همه چی از دیدم ناپدیده... خاطراتم محدوده. همه چی توی صندقچه گذشته قفل شده.. میدونم نمیفهمی چی میگم ولی با این حال حرفمو میزنم... حس میکنم زمان نمیگذره این منم که با خستگی میگذرم و وقتش برسه میخوابم و فرداش روز تکراری خودمو شروع میکنم.. حقیقتا انگیزه ای وجود نداره و تموم تلاشمو کردم تا به حالت عادی برگردم ولی واقعا هیچی وجود نداره... یادته چقدر وابسته به بابام بودم و اواخر با مامانمم خوب شده بودم؟ الان هیچی توی قلبم نیس... انگار یه اتاق خالی و مشکی رنگه... میگم مشکی چون هر روز دلم گرفته اس! و در عین حال هیچ حسی هم وجود نداره»

هر چه جملات یونگی بیشتر میگذشت قلب تهیونگ بیشتر درد میگرفت. مثل مادرش توی چنین موقعیتی نگران و دلسوز شده بود و اینکه میدونست هیچ کاری از دستش برنمیاد عصبیش میکرد. از طرفی هم با خودش درگیر بود که چرا حرف یونگی رو توی مسیج ها باور کرده بود و گذاشته بود به روش خودش برای درمان قلب شکسته اش اقدام کنه.

آهی کشید و درست مثل یونگی به رو به رو خیره شد و خلاصه گفت:«احساس پوچی میکنی»

آلفا دوباره پوزخند غمگینی زد و به نشونه تایید سرشو تکون داد. نگاهی به تهیونگ که نسبت به غذا بی میل شده بود انداخت و گفت:«ولی جدیدا یه چیر عجیب حس میکنم»

Up and DownWhere stories live. Discover now