Part 3

1K 192 14
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_____

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_____

با توقف تاکسی، از ماشین پیاده شد و گوشی رو داخل جیبش گذاشت، نگاهش رو به رو به روش داد. "دانشگاه ملی سئول" بالاخره بعد از چند ماه تلاش، موفق شده بود از دانشگاه توکیو انتقالی بگیره و حالا برای اولین بار اینجا بود، سئول، جایی که‌ پدرش بزرگ شده بود.

نگاهش رو از تابلوی بزرگ سر در دانشگاه گرفت و با کشیدن نفس عمیقی وارد محوطه شد. هوا نسبتا سرد بود و باد ملایم و سردی میوزید. زمان رو از روی ساعت گرون قیمت دستش که از قضا اولین طراحی پدربزرگش هم بود، چک کرد و با دیدن ساعتی که بهش میگفت هنوز نیم ساعت به شروع کلاسش مونده، دست‌هاش رو داخل جیبش فرو برد و از اولین نفری که جلوی راهش سبز شد، پرسید:

_میبخشید، کتابخونه‌ی دانشگاه کجاست؟

پسر که قدی بلند، موهایی مشکی رنگ و چشم‌هایی کشیده مثل اکثر مردم این کشور داشت، با اشاره به ساختمانی که کنار دانشکده وکالت بود، پاسخ داد:

_اونجاست.
_متشکرم.
و بدون حرف دیگه‌ای راهش رو به اون سمت کج کرد.

با ورود به کتابخونه، گوشش از سکوتِ اون مکان سوت بلندی کشید و نگاهی به اطراف انداخت، تمام کتابخونه دکور کرم/قهوه‌ای دلنشینی داشت و افراد زیادی‌ هم مشغول خوندن کتاب بودن. با ندیدن کتاب‌دار، لبخند شیطانی‌ای روی لب‌هاش شکل گرفت. چند دقیقه‌ای بین قفسه‌ها پرسه زد و با رسیدن به نقطه‌‌ی مورد نظرش، لبخندش عمیق تر شد و به سرعت کتاب رندومی برداشت و همونجا نشست. اون نقطه تقریبا دور از چشم همه‌ی کسایی بود که توی کتابخونه حضور داشتن و این مسئله باعث شادی پسر میشد.

کتاب حجیم رو باز کرده، بی هدف ورقش میزد و باعث ایجاد آلودگی صوتی میشد. ورق میزد و با زمزمه‌های حضارِ کتابخونه ریز ریز میخندید.

_باز تهیونگ شروع کرد!
_نکن تهیونگ!
_تهیونگ اذیت نکن درس داریم!

همونطور که میخندید، با ورقه‌های کتاب بازی میکرد و غر زدن افرادی که کتاب میخوندن رو نادیده میگرفت، صدایی که واضح تر از بقیه بود و دقیقا بالای سرش صحبت میکرد، باعث شد چند سانتی به بالا بپره.

_میبینم یکی پاتوقمو اشغال کرده!

_ترسوندیم!

_شرمنده. تاحالا ندیده بودم کسی غیر از خودم اینجا بیاد.

_تو تهیونگی؟

_آره خودمم. از کجا میشناسیم؟

_مثل اینکه اینجا همه دلشون ازت پره.

_اوه. درسته. تو چی؟ دانشجوی جدیدی؟ تاحالا این اطراف ندیدمت.

_آره. تازه از دانشگاه توکیو انتقالی گرفتم.
با شنیدن این حرف از زبون پسر، برقی چشم‌های تهیونگ رو روشن کرد. لبخند مستطیل شکلی زد و کنار پسر روی زمین نشست.

_جدی؟ این یعنی ژاپنی هستی؟
_دورگه‌ام. اما ژاپن به‌دنیا اومدم و بزرگ شدم. اولین باریه که اینجا میام.

_و مثل اینکه نیومده جاتو اینجا باز کردی!
_چطور؟
_وقتی تو پاتوق همیشگیم نشستی یعنی قراره دوستای خوبی برای هم باشیم آقای...

_جیمین هستم. پارک جیمین. دانشجوی سال دوم هتلداری.

_اوه با جونگکوک هم رشته‌ای. پس یعنی یک سال ازت بزرگترم و هیونگت محسوب میشم. من دانشجوی سال سوم وکالتم.

_خوشبختم. جونگکوک کیه؟

_استاد شیفوئه.

_جان؟

_شوخی کردم. دوست پسرمه. ولی جدا گاهی مثل استاد شیفو میشه.

_لابد توهم ببری‌ای!

_زدی تو هدففف! طرز فکرامونم یه جوره. واقعا نیازه بیشتر بشناسمت. شمارتو میزنی برام؟
و به دنبال حرفش گوشیش رو از توی جیبش در آورد و سمت جیمین گرفت.

_البته اگه ایرادی نداره...
_حتما. چرا که نه...

و بدون حرف دیگه‌ای گوشی پسر رو از دستش گرفت و شروع به زدن شماره‌ش کرد.

__________

ورود شکوهمندانه‌ی جوجه رنگیم و تبریک عرض میکنم😌
ووت و نظر یادتون نره~💕🏹

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now