Part 18

456 105 11
                                    

دو ساعتی میشد که رسیده بود و با جونگین، کار و طراحی های جدید رو نگاه می‌کردن.

_خب... نظرت چیه؟

جیمین که موشکافانه در حال دیدنِ ساعت توی دستش بود، با حرف جونگین سرشو بالا آورد. مرد مثل سری های قبل که هم‌دیگه رو دیده بودن، کت و شلوار به تن داشت اما این‌بار به رنگِ طوسی.

_این ساعت طلاییه و نشانه‌ها، ساعت شمار، دقیقه شمار و ثانیه شمارش هم طلایی‌ان، به نظر من این قسمت ها سیاه بشن، جذاب تر دیده میشه.

جونگین ساعت رو از دست پسر کوچیک‌‌تر گرفت و خودش هم نگاهی انداخت، شاید کمی حق با پسر بود اما نمیتونست دست به تغییرِ ساعت بزنه.

_کسایی هستن که از همچین طرح ساعت خوششون بیاد، علاوه بر این، ساعت طراحی پدرتونه و از من کاری ساخته نیست... خودتون میدونید دیگه.

پسر که از سخت‌گیری پدرش کاملا آگاه بود و میدونست هیچ‌کسی نمیتونه در طراحی‌هاش دخالت کنه، شونه‌ای بالا انداخت و از اتاق بیرون و به دفتر اصلی که دارای میز بزرگ در گوشه‌ که برای مدیر اون شعبه و میز گرد با چهارتا صندلی دورش و ویترین کوچیکی برای به نمایش گذاشتنِ ساعت ها بود، رفت و روی یکی از صندلی ها نشست.

به دنبالش، جونگین هم به اون مکان اومد و کنار قهوه و چایی ساز، ایستاد.

_چای میخوری یا قهوه؟

_هیچ‌کدوم. قبل از اینکه بیام، چیزی خوردم و اومدم.

مرد "که اینطور"ای زمزمه کرد و صندلی دیگه‌ای که مقابل جیمین بود رو بیرون کشید و نشست.

_پس‌فردا سالگرد این شعبه‌س. دو سال میگذره و قراره جشن بگیرم.

پسر که کنجکاو شده بود، صاف سرجاش نشست و منتظر ادامه‌ی حرف جونگین شد.

_میتونم جیمین صدات بزنم؟

_آره چرا که نه، اینطوری راحت‌تر هم هست، هیونگ.

جونگین که احساس راحتی بیشتری می‌کرد، به جلو خم شد و دست‌های جیمین رو که در برابر دست‌های گندمی و کشیده‌ی خودش، سفید و کوچیک بودن، گرفت. به قفل دست‌هاشون نگاه کرد و با کنجکاوی بیشتری برای ادامه‌ حرف‌های مرد، منتظر موند.

_من... یعنی جیمین... تو میتونی همراهِ من بیای؟

پسر، آروم دست‌هاشو جدا کرد و به هودیِ قهوه‌ایش کشید. از پیشنهاد مرد، شوکه و نمیدونست چی باید بگه. از طرفی هم مدت زمان زیادی نبود که با هم آشنا شده بودن و رد کردن درخواستش، بی‌احترامی محسوب می‌شد.

_آره... چرا که نه.

جونگین نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت. جیمین یاد جونگکوک افتاد. پسر بی‌حواس و کلافه سر کلاس‌ها حاضر میشد و انگار حواسش جایِ دیگه‌ای بود.

𝐊𝐨𝐦𝐨𝐫𝐞𝐛𝐢|𝐇𝐨𝐩𝐞𝐦𝐢𝐧,𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤Where stories live. Discover now