Autumnal dream

603 74 7
                                    

همه چیز لایه ای از ابهام داره...با همون ابهام میچرخم و به اطرافم نگاه میکنم. اینجا برام غریبه ست.
زمینی که روش خوابیدم خیلی سرده...حتی به یاد نمیارم چرا کف اسفالت خوابم برده بود.
وقتی سعی میکنم بلند شم ، بدنم یه درد محو داره. لا به لای همون درد یه سری درخت میبینم. برگ های زرد و پاییزیش خشکیده ان و انگار که رو به مرگن.
دقیق تر نگاه میکنم و چند تا لامپ بینشون روشن میشه.

حالا برگ ها مثل طلا های براق و روشن میدرخشن و شعله میکشن.
انگار که خورشید های کوچیک شده ای رو با لطافت مابین اون برگ های مرده جا بدن و به قلب خشکیدشون حرارت بدن. تصویرشون توی دریاچه کنارش منعکس میشه. رقص شعله های روی درخت توی انعکاس آب به لرزه میفته.
تموم این درخشش جنون امیز که مابین مردمک هام شعله میکشه، وادارم میکنه تا بی توجه به بدن دردناکم بایستم و از خودم بپرسم

_ من کجام؟

مثل یه خواب دور به نظر میرسید. اما عجیب برام آشنا بود.

_مگه فرقی هم میکنه؟

صدایی که تو گوشم پیچید گرم تر و خاص تر از همه ی اون شعله های لرزون بود.
تو همون فضای مبهمی که کم کم داشتم ازش میترسیدم، سمت صاحب صدا چرخیدم.
من دین واحدی نداشتم. اما میتونستم به هر خدایی که خالق این منظره ی عجیبه، ایمان بیارم.
انگار اون بلد بود چجوری خاص ترین و باشکوه ترین هارمونی دنیا رو بین آفریده هاش به وجود بیاره.

همون درخشش زندگی بخش که شب تاریک اون منطقه رو روشن کرده بود، حالا پر نور تر و ارامش بخش تر داشت تو چشمای اون پسر جلوه میکرد.
پسری که لباس هاش ترکیبی از سبز تیره ، قهوه ای، قرمز و طلایی بودن.
نمیدونستم ذرات طلایی رو لباسش توهم منه یا واقعا اون پسر داره میدرخشه.
لبخندش به حرکات اشرافی و ظریفش همون ارامشی رو میداد که برای ریختن کامل ترسم، چیزی بیشتر از کافی بود.

نزدیک شد و من حس میکردم قدم هاش با ضربان قلب من ارتباط مستقیم داره...همه چیز عجیب بود و من به قدری محو اون پسر شده بودم که نخوام به تقلای درمونده مغزم برای واقع بین بودن، توجه کنم.
انگشتای ظریفش روی شونه هام نشست و از فاصله ای که حالا زیادی بهم نزدیک بود نگاهم کرد:

"چه اهمیتی داره کجایی وقتی داری ازش لذت میبری؟"

باید حرف میزدم. باید حنجره مبهوتم رو به گفتن کلمه ای وادار میکردم تا اون الهه زیبا رو منتظر نذارم. اما انگار صدام بین چشم های شفاف و سیاهش گم شده بود و نمیتونسنم ازش چشم بردارم. دست های ظریفش جوری که انگار میخواد هرچی که لمس میکنه رو تحریک به فروپاشی کنه، از شونه تا انگشت هام کشیده شد و دستم رو به نرمی گرفت:

"باهام بیا. سرنوشت تا اینجا کشوندتت که امشب مهمون من باشی چانیول."

_اسمم رو از کجا میدونی؟

One shotsWhere stories live. Discover now