Descent

725 94 21
                                    

ظلم و عشق باهم مخلوط میشد و ترکیب دردناکش به شکل کبودی های بزرگ و کوچیک، پوست هیون رو طرح میزد.
جنون و خشم وقتی تو چشم های یول دیده میشد، ناخوداگاه اسم عشق روش میامد. میدونست عصبیه. ناراحت و عصیان زده ست. اما اینم میدونست که دوست نداره گل مارگارت کوچیکش اشک بریزه.
.......

* فضای هبوط و دیالوگ ها بسته به دوره زمانی و کارکتر ها شکل گرفتن و هیچ قصدی برای توهین به افراد مبتلا به سندرم داون نیست. با اینحال اگه حساس هستید شروعش نکنید

وانشات
دارک، رمنس، اسمات
چانبک
...‌‌‌‌‌‌..............

اوایل هزاره ی 1950 بود و بریتانیا هنوز اثار جنگ جهانی دوم رو متحمل میشد. گوشه ای از دنیای تاریک و منفور که دور از سیاست ها، عده ای دور هم جمع میشدن و به سبک دیگه ای خودشون رو به گند میکشیدن.
صدای خنده ها بلند بودن و تن رعب اورشون تو سالن نمایش میپیچید. یه چادر بزرگ وسط پارک دور افتاده...پارچه بزرگ قرمز انبار گناه الودی از کسایی بود که شهردار جدید بهشون موش های فاضلاب میگفت.

موش رو مطمئن نبودن اما فاضلاب کلمه جالبی برای توصیف شهر و زندگیشون بود. قهقهه های مستانه ای شنیده شد و پشت بندش صدای شکستن بطری الکل ارزون و دست ساز...

بکهیون رو به روی آینه ای نشسته. کثیف و ترک خورده است اما هنوز تصویر چشم های کودکانه اش رو نشون میده. دورش پر از چراغ های قدیمی و نیم سوخته بود و روی چهره ی بک هاله ی سرخی مینداخت.

هیون از لا به لای همون نور سرخ و وهم اور، به انعکاس صورت مرد پشت سرش نگاه میکنه. رنگ قرمز دور لباش کشیده میشه. یه لبخند بزرگ...و فقط پسر عجیب غریب میدونه که اون سرخی بیش از حد برای خونیه که چند روز پیش وقتی مرد بهش سیلی زد، از بینیش داخل جعبه رنگ ریخت.
اینکه لب هاش از کثیفی خون رنگ میگیرن یا از چیز دیگه ای، برای کسی مهم نبود. بک از دلقکی که لبخندش پر از خون بود میترسید.

یه سیرک بزرگ که پر از نور و صدای خنده های جنون امیز و گاها صدای فریاد عوامل پشت صحنه ست. باز هم نمایش دارن. هیون از نمایش متنفره. اما اگه جلوی دست هایی که با خشونت بهش لباس میپوشونن رو بگیره کتک میخوره. و شاید تا چند روز بهش همون غذای ابکی و تعفن انگیز رو هم ندن. اونجا کسی از پسر عجیب الخلقه خوشش نمیاد و هیون هم سعی میکنه تو دست و پاشون نیاد.

تو اینه گرد و خاک گرفته به خودش نگاه میکنه. صورتش از جای مشت دلقک کبوده. چشم هاش تعادل ندارن. مردمک هاش تو تلاطم غیر عادی و مضطرب میچرخن.
دست هاش از ذغالی که برای بازی بهش داده بودن سیاه، و نوک انگشت هاش زخمیه. نگاه گیجش سمت باریکه نوری که از پشت صحنه میبینه میره. چند فاحشه با لباس ها و کلاه گیس های عجیب خودشون رو مثل قاضی درست کردن.

_هی! سگ های من...

پیرمرد مستی پارچه کهنه و کثیفی رو سرش گزاشته. بکهیون میدونه اون مرد نقش کشیش رو داره.

One shotsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant