The charm of orange cookies_1

401 80 29
                                    

عمارت پارک، سال ها بود که تبدیل به متروکه ای دور افتاده و سرد شده بود. درست از زمانی که شایعه شد صاحب اون عمارت مجلل و باشکوه، یه جادوگره. لرد یول مردی بلندقد با چهره ای بی روح و ترسناک بود که هیچکس به جز کلاغ دست اموزش جرئت زندگی باهاش رو نداشت.
این ها داستان هایی بود که مردم مدت زیادی از یاد برده بودن تا زمانی که یک شخص جدید به عمارت پارک اضافه شد. بیون بکهیون، باغبان جدیدی که از صاحب عمارت پارک، نمیترسید.
_______

چانبک، سکای
فلاف، رومنس، فانتزی

______
.

.

.

بوی پرتغال سوخته کل خوابگاه رو پر کرده. این اتفاق زیاد میفتاد و هیچکس باهاش غریبه نبود. این چندمین تلاش ناموفق بیون برای پختن کوکی های موردعلاقشه که همیشه یا خراب میشن و یا سوخته. پسر جوان با اندوه به ظرف شیرینی های کج و کوله اش نگاه کرد. نمیدونه چرا همیشه اینطور میشن. با اینحال قسمت های نسوخته رو جدا میکنه و به خودش دلگرمی میده که از دفعه ی پیش بهتره.

به طور کل، بکهیون کسیه که از اکثر چیز ها لذت میبره. وقتی توی کافه کار میکرد بی اهمیت به شلوغی و سر و صدا، از بوی قهوه و دمنوش های مختلف خوشش می‌امد. از دیدن مردمی که هرکدوم شمایل خاص خودشون رو دارن. اون فقط طی میکشید و ظروف کثیف شده رو جمع و تمیز میکرد با اینحال توی مدت کوتاهی، مشتری ها میشناختنش و تمایل پیدا میکردن با پسر ریزنقش و خوش برخورد حرف بزنن.

اون صبور و دوست داشتنیه و البته...کمی بدشانس. اگه خانم لی به حرفش که میگفت زمین بخاطر طی کشیدن کمی نمناکه گوش میداد، روش سر نمیخورد و گارسونشون هم هول نمیشد و قهوه ی داغ رو روی اون خانم چپه نمیکرد. بهرحال اون زن میانسال برخلاف چیزی که از اندام لاغرش انتظار میرفت، استخوان بندی محکمی داشت و آسیبی ندید. بکهیون سرخ از خجالت چندین بار خم شد و عذرخواهی کرد. شاید اگه کمی خوش شانس تر میبود، اون خانم میبخشیدش. اما خب...اینطور نشد و صاحب کافه برای بزرگ تر نشدن اتش خشم خانم لی، هیون رو اخراج کرد.

پسر جوان با خودش فکر میکنه کاش فقط همین بود...اون از یه روستای کوچیک برای ادامه ی دانشگاهش به شهر اومده و امید داشت که بتونه مستقل بشه و زندگی جدایی رو اغاز کنه. حقیقتا برای ورود به دانشکده خیلی هیجان زده بود و اولین روز رو زودتر از بقیه وارد کلاس شد.

پشت دست های ظریفش رو روی گونه هاش گذاشت تا از حرارت و سرخی احمقانه اشون کم کنه‌. اون واقعا خوشحاله که تونسته به شهر بیاد. یه زندگی روستایی با تعداد بچه های متعدد داخل یه خانواده، اصلا دلخواهش نبود با اینکه گاهی دلش براشون تنگ میشد.
صندلیش کنار پنجره بود و میتونست محوطه بزرگ بیرون ساختمون رو ببینه. طولی نکشید که جمعی از دانشجو ها بهش اضافه شدن و در نهایت، کسی که باعث شد بکهیون برای اولین بار توی اون روز، فحش زشتی رو زیر لب به شانسش بفرسته.

One shotsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang