🍑chapter 1

2.1K 376 93
                                    

شب بخیر. یه توضیح کوچولو بدم قبل از اینکه شروع کنید. اگه ترتیب پوزیشن براتون مهمه لازمه بگم بکیول نیست و چانبکه. اسمات هاش هم تقریبا زیاد و کینکی ان.
اگه دوستش داشتید ووت بدید و به ریدینگ لیستتون اضافش کنید:>

..‌.........

چانیول تو یه مغازه کوچیک کار میکرد. توی منطقه ای از نیویورک که معمولا فقط افراد سالمند اونجا بودن. یه مغازه قدیمی عروسک فروشی با دیوار هایی که به خاطر کهنگی کمی زرد شده بودن. چان توی اتاقک پشت مغازه، عروسک هایی که خراب بودن رو تعمیر میکرد تا رئیسش اون ها رو به جای جنس های نو بفروشه.

اون درسش رو نصفه رها کرده بود. نه چون استعدادش رو نداشت. بخاطر اینکه نمیتونست تو یه کلاس شلوغ بشینه. توی دبیرستان و حتی سال های قبل ترش هم همین مشکل رو داشت. از اجتماع متنفر نبود. فقط کمی میترسید و دلش نمیخواست باهاش رو به رو بشه. هرچند که اون زندگی نرمالی داشت و پسر شادی به نظر میرسید.

یول یه موش کوچولو داشت که توی جیبش زندگی میکرد. چان عاشق وقت هایی بود که دست های صورتی و ریزش رو روی پوستش میذاره و میتونه تکون خوردن سینه لطیفش بخاطر تپش قلبش رو حس کنه.

اون روز هم درگیر دادن خرده نون به رافائل بود. موش کوچولوش رو میگفت. اقای راف روی میز مغازه میچرخید و از نونی که یول بهش میداد میخورد. صاحب کارش چند دقیقه مغازه رو بهش سپرده بود و گفت که از اتاقکش بیرون بیاد تا اگه مشتری امد راهنماییش کنه.

سرش رو روی میز گذاشته بود و اهمیتی نمیداد اگه عینک بزرگش روی صورتش کج شده و شبیه احمق ها نشونش میده. مهم این بود که اقای راف هرگز اون رو احمق نمیدید. مامانش هم. مامان، بابا و رافائل توی محدوده امنش بودن. درواقع چانیول رو به سرپرستی گرفته بودن. برای یول مهم نبود. اون ها ادم های خوبی بودن. مامان یه زن چاق با پوست بیش از حد سفید بود که همیشه ذره های عرق روش دیده میشد. اون بوسیدن لپ های یول و آشپزی رو دوست داشت. چانیول درک نمیکرد چرا بابا ترجیح میده به جای شیرینی های مربایی و پای سیب محشر همسرش، سیگار بکشه. با اینحال چیزی نمیگفت و کنارش مینشست. بابا مرد عجیبی بود. اون بیشتر وقت ها تو خودش بود و بوی دود میداد. همسایه ها میگفتن معتاده و باهاش حرف نمیزدن. با اینحال برای یول مهم نبود. اون شکسته تر از سنش به نظر میرسید و گاهی موقع دود کردن سیگار، موهای یول رو ناز میکرد.

چان به همین چیزها فکر میکرد و به اقای راف خیره بود که روی میز راه میره. در مغازه موقع باز شدن به اویز فلزی بالای سقف میخورد و صدا میداد. چانیول با شنیدنش از جا پرید و عینکش رو صاف کرد:

_روزبخیر.

و سریعا راف رو داخل جیبش برگردوند. میدونست هول شدنش باعث میشه خنگ به نظر بیاد و این کمی خجالت زده اش کرد.

Hight HeelsWhere stories live. Discover now