👠chapter 2

1.3K 290 45
                                    

یک هفته از اولین دیدارشون میگذشت. حضور هیون برای پسری مثل اون، زیادی بود. بکهیون قشنگ میخندید. دلبر و کوچولو بود و طوری با یول رفتار میکرد که باعث میشد چان با وجود قد بلند و سنش حس کنه فقط یه بچه ی کوچیکه. یه بچه برای بکهیون.

این چانیول رو میترسوند. اینکه پیش هیون شکننده ترین حالتش رو داره. بک بهش حسی مثل وحشت، خوابالودگی و گرما میداد و مدام منتظر بود که رها بشه و به زندگی عادیش برگرده. اما اون سرش رو بغل میگرفت و اهسته میبوسیدش. هرجا که زیر لب هاش میومد...مژه ها، گوش ها و جای جای صورتش. انقدر لطیف بود که یول میخواست گریه کنه. میخواست فرار کنه...

چان  میترسید که رها بشه و درعین حال نمیخواست این افکار رو داشته باشه. اون الان زندگی خوبی داره. یه شغل و خانواده ای که دوستش داشتن...اما میترسید که این خوب بودن موندگار نباشه.

اون هرگز با کسی دوست نشده بود و مامان این رو میدونست. شاید برای همین بعد از یک هفته اشنایی با بکهیون از پیشنهاد اینکه به خونه ی اون بره، استقبال کرد. چند تا خیابون بیشتر فاصله نداشتن با اینحال یول هنوز با بک راحت نبود. فقط یه حس اعصاب خردکن بهش داشت. بکهیون نرم و دوست داشتنیه. امن و اروم به نظر میاد و ازش تعریف میکنه. با اینحال چان نمیخواد خونه رو ترک کنه.

اما مامان به هیون اعتماد داشت:

_ میتونی خیلی سریع برگردی. اون اذیتت نمیکنه. منم همینجا منتظرتم!

لحنش مثل همیشه بامزه بود. با انگشت های تپلش زیر گلوی چان رو قلقلک داد و خنده اش انداخت. هرچند هنوز هم دوست نداشت از منطقه امنش خارج بشه. بکهیون تو راه براش بستنی موردعلاقش رو خرید و گفت قراره راجع به رابطه اشون حرف بزنن. این کمی به یول استرس میداد با اینحال ساکت موند. ماشین بک گرم بود و بوی خوبی میداد. مطمئن بود بخاطر اون اینکارو کرده چون زمانی که داخل واحد کوچیکش رفت، دید که خونه ی بک به شدت شلوغ و شلخته ست. مشخصا وقت نکرده بود اونجا رو به اندازه ماشینش تمیز کنه.

_از اینجا خوشت میاد؟ بشین همینجا. الان میام.

چان سر تکون داد و چیزی نگفت. نگاهش با کنجکاوی اطراف خونه چرخ میخورد. چند البوم اهنگ که روی میز تلوزیون بود نشون میداد بک از جاز و متال خوشش میاد. چیزی که معمولا سلیقه ی یول نبود با اینحال پوسترهای قشنگی ازشون داشت که توجه پسر رو جلب میکردن.
چند تا عروسک روی مبلش چیده شده بودن که بامزه به نظر میرسیدن.

یول به ارومی داخل اتاقش رفت. فکر نمیکرد بک مشکلی داشته باشه. بهرحال دوست داشت اونجا رو ببینه. هرچند برخلاف انتظارش بود...چند دست لباس روی تختش افتاده بودن که هیچکدوم مردونه به نظر نمیرسیدن. روی میزش کلکسیونی از وسایل ارایشی بهداشتی چیده شده بود و این چانیول رو ناخوداگاه مضطرب میکرد. ممکن بود بک با کس دیگه ای در ارتباط باشه؟

Hight HeelsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang