🍓chapter 6

1.2K 254 94
                                    

خونه ی چانیول جایی بود که همیشه به بکهیون حس خوبی میداد. اونجا کوچیک و اروم بود و به اندازه کافی عشق دریافت میکرد. دیدن چان که زیر دست پدرش نوازش میشه رو دوست داره. اونجا همه چیز یه طیف سبز و لطیف داره که هیون رو گرم میکنه.

مامان مدتیه که نشسته و برای دو پسر داخل خونه لاک میزنه و ناخن هاشون رو مرتب میکنه. بکهیون از این کار خجالت کشید اما مامان خندید و گفت نوبت خودش هم میرسه. حقیقتا انگشت های کوتاه و تپل زن با لاک های رنگی بامزه تر از حالت عادی به نظر میرسیدن. ظاهرا اون ها هر چند وقت یه بار این کار رو میکردن و این خجالت بکهیون رو کاهش میداد.
افتاب تا وسط های خونه امده بود و گرمشون میکرد. چانیول دراز کشیده بود و اجازه میداد دوست پسرش ناخن های پاش رو لاک بزنه. بوی تندش تو سالن پیچیده بود و اقای پارک رو به غر زدن وادار میکرد.

_ تموم شد! هوا داره کم کم سرد میشه.

بکهیون در لاک ها رو بست و پتو نازک و نرم یول رو دور خودشون پیچید. سرش رو به شونه پسر کوچیکتر تکیه داد و خودش رو بهش چسبوند تا گرم بشه. یول نگاهش میکرد که چطور کوچیک و دوست داشتنی به نظر میرسه. به ارومی موهای صافش رو ناز کرد و لاله گوشش رو نرم بوسید.
هیون طوری نگاهش میکرد که انگار یول گلبرگ لطیف یه شکوفه ی کم جونه.

_ من میخوام یه چیزی بهتون بگم.

صدای یول باعث شد افراد داخل خونه با تعجب نگاهش کنن. چانیول هیچ برنامه ای براش نداشت. فقط عصرونه ی اون روز خوشمزه بود. لاک هاشون برق میزد و افتاب مژه و چشم های قشنگ بکهیون رو عسلی نشون میداد. مامان پنجره رو باز کرده بود که بوی سیگار بابا بره و باد نه چندان سردی به تنشون لرز مینداخت. اون روز همه چیز به یول احساس خوب میداد. خانواده اش کنارش بودن. اروم تر از همیشه...

_ من و بکهیون قرار میذاریم.

انقدر بی مقدمه گفت که بک ناخواسته زیر لب فحش داد و بازوش رو گرفت تا نگاهش کنه. اون نباید باهاش هماهنگ میکرد؟ اگه قبولشون نمیکردن...بحث فقط بودن با یول نبود. اون ها حتی پنهانی هم میتونستن باهم ارتباط داشته باشن. ولی بک به تازگی خانواده گرمی پیدا کرده بود که قبولش میکنن. نمیخواست یه منحرف به نظربیاد که اون ها و پسرشون رو گول زده. هرچند واقعا اینجوری به نظر میرسید.

سکوتی که خونه رو گرفت، باعث شد قلب دو پسر با اشوب بیشتری بکوبه. یول تازه میفهمید چی گفته اما پشیمون نبود. راه برگشتی وجود نداشت و سکوت پیش امده باعث میشد تمام احتمالات رو برسی کنن و بیشتر اضطراب بگیرن. یول با امیدواری ترسیده ای نگاهشون میکرد و بک سرش رو پایین انداخته بود. چای عصرونه و کیک اسفنجی خوشمزه لیمویی توی شکمش میچرخیدن و میخواست اون حجم مذاب رو بالا بیاره.

تنها صدای قدم های پدر چان باعث شد بالا رو نگاه کنه. اما قبل از اینکه متوجه چیزی بشه در بهم کوبیده شد. حس خفگی داشت و زمانی که چانیول دستش رو گرفت فقط مثل یه عروسک بی اراده دنبالش کشیده شد.

Hight HeelsWhere stories live. Discover now