_دلم میخواد دیوونه باشم .
با چشمای گرد شده به سمتش برگشت .
_دیوونه ؟ چرا؟
نگاهی بهش انداخت.
_چون فقط اون موقع است که آدما دست از سرم بر میدارن.
ماریا:)
_______________آروم دستگیره ی طلایی رنگ رو پایین کشید و در اتاق خواب مادرش رو باز کرد و با قدم های آهسته و کوچیک وارد شد .
اتاق کاملا تاریک بود و فقط نور مهتاب بود که کمی فضا رو روشن میکرد.
سریع سمت تخت رفت و روش خزید و خودشا توی دل مادرش جا کرد .
اومی از بین لباش خارج شد و چشماش رو باز کرد و با پسر قند عسلش که ریز ریز می خندید روبرو شد .
لبخند ملیحی زد و دستی به موهای کاکائویی رنگ پسرش کشید .+شاهزاده من چرا بیداره ؟
"چون یه داستان میخواد !"
یونگی بیشتر تیهونو توی آغوش کشید و عطرش رو وارد ریه هاش کرد .
+چه داستانی برات تعریف کنم ؟
تهیون کمی از بقل مادرش عقب تر رفت و قیافه ی متفکری به خودش گرفت .
"اُما یه داستان جدید بگو "
یونگی زیر سر تهیون رو درست کرد و ملافه رو تا گردنش بالا کشید تا یه وقت عزیز دور دونه اش مریض نشه .
+خوب وایسا تا داستان جادوگر رو برات بگم .
یونگی که دید پسرش منتظره شروع کرد .
+اون جادوگر با چشماش همه رو جادو میکرد و ازشون برای منافع خودش استفاده میکرد. یه روز که جادوگر داشت از کنار چشمه ای رد میشد صدای آواز دلنشینی رو شنید و به سمتش رفت . دید یه پسر نشسته و داره لباس میشوره . پسر وقتی برگشت تا لباس بعدی رو برداره چشمش به جادوگر خورد و سریع از جاش بلند شد . جادوگر سر تا پای پسر رو چک کرد و دید خیلی زیباست پس فکر کرد می تونه اونا جادو کنه و دنبال خودش به شهر ببره و بعد بفروشدش و پول خوبی به جیب بزنه ولی تمام این افکار مال قبل از این بود که چشم جادوگر به دوتا تیله ی آبی رنگ پسر گره بخوره . جادوگر احساس میکرد زمان متوقف شده و داره توی اون چشمای اقیانوسی غرق میشه . جادوگری که همه رو با چشماش جادو میکرد حالا به نگاه یه پسر روستایی جادو شده بود . اما میتونست حس کنه اون جادو از هر جادوی دیگه متفاوت تره . اون موقع اونا نفهمیدن ولی وقتی چند سال گذشت دیدند نمی تون بدون هم نفس بکشن ، نمی تونن بدون هم خوشحال باشن . اونجا بود که جادوگر فهمید گرفتار جادوی عشق شده و تازه یاد گرفت که توی دنیا جادو های قشنگ و زیبا آفرین هم وجود دارد .
![](https://img.wattpad.com/cover/301149749-288-k350486.jpg)
YOU ARE READING
The King
Romance"The King" "پادشاه " فصل دوم "The Prince" {♡}{♡}{♡}{♡} بازی . بازیه . چه با همنوعمون بازی کنیم چه زندگی . چه تمیز باشه چه کثیف . اخرشه فقط یه نفر برنده است . و من توی زندگیم مطمئن شدن دیگه نمیخوام بازنده باشم . دیگه نمیخوام اون کسی باشم که ب...