p⁵

188 51 5
                                    


_درد داره.

_چی؟‌

_اینکه دورت پر از آدم باشه اما تو باز تنها باشی !

ماریا:)

______________________

ساعت از نیمه شب گذشته بود که فریا صدای تیک باز شدن در اتاق رو شنید . سریع از روی تخت بلند شد و سمت تهیونگی که خسته تر از همیشه بود رفت .

کمت چرمش رو از تنش خارج کرد و یجایی پرتش کرد که اصلا براش مهم نبود .
فریا که سد راهش بود رو کنار زد و خودشا روی تخت گرم و نرمی که الان بیشترین احتیاج رو بهش داشت پرت کرد. 

فریا از این کار تهیونگ واقعا حرصش گرفته بود . برای همین پا کوبان به سمت تخت رفت و خودشا زیر پتو کنار ته جا کرد.

دستی به موهای همسرش کشید .‌

"خوبی؟"

آروم دم‌گوش تهیونگ نجوا کرد .
تهیونگ چشمایی که ازشون خواب می‌بارید رو باز کرد و نگاه خسته اش رو به فریا داد .

_خسته ام !

دوباره چشماش رو بست و این دفعه دیگه واقعا داخل عالمی پا گذاشت که یونگی براش شیرین تر از همیشه میخنده .‌

فریا چیز دیگه ای نگفت و بوسه ای روی لپ تهیونگ کاشت .
جای خودشا کمی راحت تر کرد و چشماش رو بست تا بخوابه ، آخه فردا باید توی یه جلسه ی مهم شرکت می‌کرد.


{○○○♡○○○}

تهیون تازه خوابش برده بود . واقعا باید به فکری به حال ساعت خوابش می‌کرد.
آخه ۲ بامداد زمان خواب برای یه پسر بچه اس؟!

نوچی کرد و دوباره از اتاق پنجره ی تیهون به بیرون خيره شد . بارون بی رحمانه خودشا به پنجره می کوبوند .‌
انگار میخواست راهی برای داخل اومدن پیدا کنه .
همین که به قطرات بارون که از شیشه سرازیر شده بود نگاه می‌کرد همراه اون قطرات داخل گذشته غرق شد .

سرش رو بالا گرفت تا گریه اش نگیره .‌
برگشته بود به اون زمانی که تیهونگ تنهاش گذاشته بود . اون شب هم مثل ، امشب بارون‌همراه اشکاش شده بود . ابر ها تا خود صبح پابه پای یونگی گریه و شیون کرده بودن .‌
دم عمیقی کشید ، اشک هایی که روانه شدن بودن رو به عقب روند و سمت تخت پسرش که مثل فرشته ها خوابیده بود رفت .‌ بال پتو رو کمی کنار زد و خودشا کنار پسرش که یادگاری از ته بود جا داد .‌

محکم تهیون رو در آغوش گرفت و بوسه ای روی موهای قهوه ای روشنش کاشت . انگار استشمام اون بوی جادویی بدنش پسرش آرامبخشی رو درون رگهاش تزریق کرده بود که زودی چشماش گرم شدن و این اولین باری بود که بدون اینکا نگران فردا و اتفاقات پیش رو باشه بخواب رفت .

 The KingWhere stories live. Discover now