S1-part 3 / confused

660 134 2
                                    

وقتی چند دقیقه از بیرون رفتنش گذشت
بلند شدم و روی تخت نشستم
خدای من ناخواسته چی شنیده بودم؟
این یه جک بود؟
مطمئنم یه شوخی بود برای اذیت کردنم
اینکه تهیونگ منو دوست داشته باشه به همون اندازه که خنده داره مسخره هم هست
مطمئنم هرکسی که رابطه مارو میدید
مطمئن میشد که این یه نفرت دو طرفس
من ازش متنفر بودم
بخاطر تموم کارهایی که کرده
بخاطر ورودش به زندگیم
بخاطر تموم مسابقه هایی که میتونست بذاره من اول باشم و نذاشت
و اون همیشه شماره یک بود
من شماره دو
من همیشه پشت سرش بودم چند قدم عقبتر
چیجوری دوستم داشت و همیشه شکستم میداد
_جونگکوک؟
سرمو بلند کردم
دکتر کنار پرده سفید ایستاده بود
_یکم هنوز گیجی؟!
چندبار پلک زدم
_چقد خوابیدم
به ساعت فلزی دور مچش نگاه کرد
_تقریبا نزدیک چهل دقیقه
_پس یکی از کلاسامو از دست دادم
بی هوا روی زمین پریدم
از درد به ملحافه سفید چنگ زدم
_ااااهههه لعنتی یادم رفته بود
دکتر بازومو گرفت با کمکش روی صندلی نشستم
_هی اگه مواظب نباشی زحمت منو تهیونگ به باد میره
میخواستم بگم مگه پامو جراحی کردین؟!
یه پماد و باند که این حرف هارو نداره
و البته اون مسکن
چرا حتی تزریقشو متوجه نشدم؟
بخاطر اینکه تهیونگ کنارم بود؟
سرمو بلند کردم
با پاش کفشامو سمتم هل داد
_بپوش که به تایم ناهارت برسی و بعد کلاس بعدیت
خواست ازم دور بشه گوشه روپوش سفیدشو گرفتم
_هی سوکجین بودی دیگه درسته؟!
برگشت خندید لبه لباسشو از دستم دراورد
_بچه جون من ده سال ازت بزرگترم بهتره هیونگ صدام کنی
چشمامو گردوندم
کفشمو پام کردم
_خب حالا هرچی گفتی که تهیونگ درباره من باهات حرف زده میخوام بدونم که بهت چی گفته
بند کفشمو بستم
پای راستمو روی زانوی پای دیگم گذاشتم
کمی سمتم خم شد
_خب تو قراره در ازاش چی به من بدی؟!
شوکه پامو زمین گذاشتم و ایستادم
کمرشو صاف کرد دستاشو تو جیب شلوار جینش فروبرد
_مهم اینه که تو چی بخوای ازم
خیلی دقیق نگام میکرد
_چیزی که میخوام بهت بگم خیلی مهمه و برای تهیونگ ارزش زیادی داره پس باید روش فکر کنم
_مسخرم کردی هیونگ؟رمز یه حمله هوایی که نیست
سمت میزی رفتم که کوله پشتیم روش بود
خندید
صدای خندش مسخره و خنده آوره
ناخوداگاه آدمو مجبور به خنده میکنه
بازومو گرفت
_همونطور که تهیونگ گفته نازک نارنجی ای
سمتش برگشتم
کولمو روی دوشم انداختم
_خب دیگه چی گفته
فکر میکردم اینجوری میتونم ازش حرف بکشم
لبخند زد
_بیا یه معامله کنیم من بهت حرفای تهیونگ رو میگم و تو در عوضش منو با اون دوستت آشنا میکنی
یکم فکر کردم بعد با تعجب پرسیدم
_دوستم؟یونگی؟!
لبخند زد
_خیلی فکر کردم که اسمش چی بود فراموش کرده بودم
_مین یونگی ولی ...ولی اون گی نیست...
گوشه لبشو گاز گرفت
شونه بالا انداخت
_کسی چه میدونه مگه به من میاد که گی باشم؟!
و بعد توی ذهنم به این فکر کردم که به تهیونگ هم نمیاد به اون اصلا نمیاد
واقعا آدم چه میدونه؟
شونه بالا انداختم
_تقریبا مطمئنم که یونگی باهات اوکی نمیشه ولی من میتونم شمارشو بهت بدم
سمت میزش رفت روی صندلی نشست
_پس منم چیزای کوچیک بهت میگم
سمت در رفتم
_این یه معامله دو سر برده بچه
ایستادم
_به من نگو بچه
_چرا مگه غیر از اینه؟تو توجه میخوای نازک نارنجی هستی حتی بدنتم مثل بچه هاست کوچولو و بغلی...
بدنم؟مگه بدنم چش بود
_موندم تهیونگ از چی تو خوشش اومده
اخم کردم سمتش غریدم
_و یونگی دقیقا از چیه تو باید خوشش بیاد؟!
خندید
_خیلی چیزا بچه
بندای کولمو توی مشتم گرفتم
_کی حرف بزنیم؟
_منو باهاش آشنا میکنی؟
نفسمو فوت کردم
_باااااشه ولی مطمئنم قراره مثل سگ ضایع بشی
_هی این چه طرز صحبت با هیونگته؟!
سمت در رفتم و بی توجه به حرفش گفتم
_فردا تایم ناهار با یونگی میام اینجا
خودشو روی صندلی رها کرد
_پس باید تیپ بزنم
مسخره
انگار تموم مردهای اون خونواده از نظر عقلی کم داشتن
درد پام به طرز قابل توجهی کمتر شده بود و من راحت راه میرفتم
و ناخوداگاه یاد وقتی افتادم که تهیونگ چقدر اروم پماد رو روی پام پخش میکرد
وقتی به خودم ا‌ومدم که وارد سالن غذاخوری شده بودم و با تصوراتم داشتم مثل احمق ها لبخند میزدم
تو چت شده جونگکوک؟!
دیوونه شدی؟!
.......
دیدنش
بعد از اون اعتراف ناخواسته ای که شنیده بودم سخت بود
بی صبرانه منتظر فردام تا ببینم اون دکتر چی برای گفتن داره
تایم مدرسه تموم شده بود
دیگه قرار بود کلاس ها کنسل بشه تا ما سال آخریا برای ورود به دانشگاه آماده بشیم
حالا میتونم بفهمم که چرا تهیونگ سر میز شام لبخند میزد
و انگار از باهم آمریکا رفتنمون خوشحال بود
اون منو دوست داشت
برای همین دلش میخواد که زمان دانشگاه هم باهم باشیم
صبح روز بعد زودتر از همیشه بیدار شدم
از جلوی آینه رد میشدم که برگشتم
جلوش قرار گرفتم
بجز شلوارک سیاهم چیزی تنم نبود
به بالا تنه و بازوهام نگاه کردم
بدن من بچگونه بود؟
یاد تهیونگ افتادم
اون بازوهای بزرگ و عضلانی ای داره
ما هم قدیم ولی اون بدن پرتری داری
ناخوداگاه دلم خواست خوب به نظر بیام
میخواستم بهتر بشم
شاید باید باشگاه رفتنم رو مرتب کنم
باید عضله بسازم
شاید باید موهامو کوتاه کنم
با کش مشکی دور مچ دستم موهامو پشت سرم بستم
چند تار کوتاه تر جلوی سرم از کش بیرون موند و توی صورتم افتاد
خیلی زود آماده شدم
یه جین تنگ و یه تیشرت تمیز و جدید پوشیدم
صورتمو کرم زدم
محتویات کیفمو مرتب کردم
و وقتی سر میز صبحانه نشستم
بوی عطر میدادم
مامانم خندید
_اوه جونگکوکا با کسی قرار داری خیلی خوشتیپ شدی
خندیدم
و به تهیونگ نگاهی انداختم
که بی توجه به ما تست کره ایشو گاز میزد
دلم میخواست داد بزنم بگم هی یابو مگه منو دوست نداری؟!
فکر کنم الان وقتشه که حسودی کنی
نفسمو فوت کردم
مطمئنم که اوسکولم کرده
خیلی زود رسیدیم به مدرسه
وارد سالن شدم و سمت کمدم رفتم
که با صدای آشنای کایرا ایستادم
توی یکی از کلاسا که خالی بود ایستاده بود
_فکر کنم تا الان هم زیادی کش دادیش
صدای دیگه متعلق به چونگسو بود
_خب من فکر میکردم که تو و جونگکوک به هم ...
_دیوونه شدی؟ما فقط باهم دوستیم
_خب این یعنی جوابت به من چیه کایرا؟
جونگکوک چشم هاشو بست
کایرا کسی بود که همیشه دوسش داشت
روی قلبش احساس سنگینی میکرد
انگار یه شکست بزرگ خورده
_جوابم بهت مثبته پسره ی بو گندو
_ولی جونگکوک چی میشه اگه اون دوست داشته باشه چی؟!
_مطمئنم اون درک میکنه که علاقه باید دو طرفه باشه
برگشتم تا مسیرمو تغییر بدم
که با سر رفتم توی یکی
سرمو بلند کردم
و نگاه کنجکاو تهیونگ رو از زیر موهای شلختش دیدم
چشمام برق میزد
تمایل عجیبی به گریه کردن داشتم
پس شکست عشقی این بود که همه ازش حرف میزدن؟!
سخت و غیرقابل تحمله
چشم تهیونگ با دیدن چشمام گرد و گردتر میشد
دست راستشو بالا آورد و کف دستشو روی چشم هام گذاشت
انگار که نمیخواست چشمامو ببینه
زیر لب نالید
_گریه نکن
صداش بین همهمه بچه هایی که هرطرفی میرفتن گم شد
بهش تنه زدم
و از کنارش رد شدم
شروع کردم به دویدن
از کنار بقیه رد شدم و خودمو به خلوت ترین جای مدرسه یعنی به ساختمون نیمه کاره رسوندم
جایی که قرار بود یه ساختمون جدید باشه
روی چندتا اجری که روی هم چینده شده بود نشستم
و کاملا غیرمنتظره بغضم شکست
کایرا و یونگی تنها دوست هایی بودن که داشتم
و تقریبا مطمئن بودم روزی به کایرا اعتراف میکنم
و با یونگی تا ابد دوستای خوب میمونیم
اما حالا کایرا به علاقه فرد دیگه ای جواب داده بود
شاید من دیر جنبیده بودم
بالاخره پنج سال صبر کردن برای بیان یه علاقه
تایم خیلی طولانی ای بود
دماغمو بالا کشیدم و نالیدم
_لعنت بهت چونگسو
اون بهترین دوستمو ازم گرفته بود
کسی که از بچگی باهاش وقت گذرونده بودم
کسی که دوستش داشتم
خب شاید توی اون سن اون حس برام چیز خیلی بزرگی بود
من حس میکردم عاشقترین آدم روی زمینم
و حالا شکستی خوردم که دیگه قرار نیست عاشق بشم
ولی خیلی زود بهم ثابت شد که احساسم به کایرا ذره ای شبیه به عشق نیست
تمام طول کلاس ها بی صدا و غمگین درحال گوش دادن به صدای معلم ها بودم
وقتی تایم ناهار شد
بازوی یونگی رو گرفتم و گفتم
_باید برم درمونگاه
سمتم برگشت
_پات هنوز درد میکنه؟
باید با دکتر حرف بزنم
دنبالم اومد
_درباره چی؟
_حالا بیا میفهمی
_پس ناهار چی من گشنمه
_مطمئنم اونجا یه چیزی برای خوردن هست
کلافه کنارم قدم برداشت
_هیچ ازون دکتره خوشم نمیاد نگاهش خیلی سنگینه
در درمونگاه رو زدم و وارد شدم
تقریبا دهنم با دیدن اون وسط اتاق روی زمین افتاد
دکتر یه پیراهن سرمه ای پوشیده بود کروات زده بود و روپوشش تمیز و اتو کشیده بود
داشت چیزایی که آماده کرده بود روی میز مرتب میکرد
_اوه سلام جونگوک و یونگی درسته؟
دست یونگی رو طولانی تر نگه داشت
پشت میز نشستم
چندتا بسته نودل اونجا بود
ترشی تربچه و کیمچی و چند مدل گوشت کباب شده
هووووممم قراره یونگی رو تحت تاثیر قرار بده
یونگی کنارم نشست
_چون تایم ناهاره گفتم حتما گشنه این
یونگی_عصبی بودم که تایم ناهارو از دست دادم
سوکجین خندید
_خب تو میتونی هرچقد که میخوای بخوری اوه آب جوش اومد
به دنبال حرفش دو بسته نودل رو داخل آب انداخت
موهامو مرتب کردم و گفتم
_خب قرار بود از تهیونگ بگی
یونگی_تهیونگ؟!
_من عموی تهیونگم و قراره امروز به جونگکوک یه سری رازهارو بگم
_چه رازی؟
سوکجین نودل های آماده رو داخل ظرف ریخت
_تو از دوستت بیشتر عجله داری
چند رشته نودلو هورت کشیدم
_تهیونگ از تو خیلی حرف زده و خب نمیدونم که درسته بگم یا نه ولی اون چند سالی هست که درگیر احساساتشه اوه یونگی ازین گوشت بردار خودم کبابشون کردم
یونگی لبخندی زد
کمی تعظیم کرد و گوشتی که تو ظرفش افتاده بود رو گاز زد
_من دیروز یه چیزی ازش شنیدم
هردو نگاهم کردن
_اون نمیدونست من بیدار شدم و یه چیزایی گفت
با دستام صورتمو پوشوندم و گفتم
_خدایا حتی نمیخوام بهش فکر کنم
سوکجین خندید
_با این اوضاع اگه حقیقتو بفهمی هم خوشحال نمیشی
یونگی که نمیفهمید جریان چیه
صاف نشست و گفت
_میشه بگین داستان چیه چی شده که انقد تهیونگ مهمه؟
دستامو برداشتم و گفتم
_فکر کنم تهیونگ عاشقم شده
.....

Number one  TAEKOOK / KOOKVWhere stories live. Discover now