S2-part 6 / lier

119 20 15
                                    

آدم دروغگو فراموشکار میشه

هوای داخل اتوموبیل خنک بود
باد سرد کولر حال خرابمو خیلی بهتر میکرد
میتونستم راحت تر نفس بکشم و ازون حالت تهوع هم خبری نبود
جیمین رفته بود دنبال هیوا
مهد کودکش توی شلوغ ترین منطقه هاواییه
یه جای بالاشهر که بخاطر رستورانا و مغازه هاش آدم ها و توریست های زیادی میان
ولی این روزا انقدر هوا گرمه که حتی این خیابونا هم خلوته
توی همین لحظه مجری رادیو داره التماس میکنه که اگه کار واجبی ندارین توی ساعات اوج گرما بیرون نیاین ...
چون انروز نزدیک به صد نفر بخاطر گرمازدگی بستری شدن ..
جیمین و هیوا رو از دور دیدم
هیوا با لبخند بزرگی توی بغل عمو جیمین بود
جیمین کیف عروسکی و کوچیک دخترمو روی شونش انداخته بود
اگه هر روز دیگه ای بود میتونستم با دیدن این صحنه
از زیباییش اشک بریزم
ولی حتی نمیتونم لبخند بزنم
چون تموم وجودم پر از شک و ترید و ترسه ...
جیمین در ماشینو باز کرد هیوا خیلی سریع خودشو به فاصله بین صندلیا رسوند و بغلم کرد
_سلام ددی
گونشو بوسیدم کشوندمش توی بغلم
با صدای بلندی خندید
_منو ترسوندی
با خنده داد زد
جیمین سوار شد و به خنده های ما لبخند زد
ماشینو روشن کرد
_حالت بهتره؟
هیوا رو محکمتر بغل کردم
_اره خوبم
مشغول رانندگی شد
تا خونه خلوت بود
و فقط نیم ساعت طول کشید
هیوا از روزش صحبت میکرد
دوست داشت مثل دایانا یه داداش داشته باشه
اصرار میکرد از بازار براش بخرم
چون‌مثل اینکه دایانا گفته بود هفته گذشته مامان و بابام رفتن و از بازار یه داداش برام خریدن که اندازه کف دسته ...
حرفای هیوا اونقدی بانمک بود که بتونم برای چند دقیقه همه چیزو فراموش کنم
اما قلبم مثل تیکه ی یخ بود و همش دلشوره داشتم
احساس میکردم اگه حرف بزنم تموم محتویات معدم بالا میاد
وقتی رسیدیم
یونگی و جین منتظر بودن
هیوا ذوق زده از ماشین پایین پرید و داد زد
_امروز خیلی خوشحالم ...
جین بغلش کرد
یونگی کنارم ایستاد و بازومو گرفت
_بهتری؟؟
_خوبم.. چرا تا اینجا اومدی؟
جین_خیلی نگرانت بودیم بچه ... چت شده باز؟!
لبخندی زدم تا بتونم یکم از نگرانیشون کم کنم
_چیزی نیست ... چند روزه همینطوریم
سمت خونه رفتیم
هیوا سرگرم بقیه بود
سمت راه پله رفتم
_من یه دوش بگیرم میام
جیمین_کمک میخوای؟
ضربه ای به شونش زدم و با شوخی گفتم
_زایمان که نکردم ... از پسش برمیام
به دنبال حرفم جین با صدای بلندی خندید
آخرین چیزی که قبل از بالا رفتن پله ها شنیدم شوخیش بود
_کم از زایمان کرده ها نداری ....
وارد اتاقم شدم
تختم نامرتب بود
آخرین باری که صبح ها تختم رو مرتب دیده بودم مربوط میشد به آخرین صبحی که با تهیونگ بودم
اون خیلی مرتب و منظم بود
به هم ریختگی عصبیش میکرد
و همیشه سرم غر میزد که چرا هیچ چیزو سرجاش نمیذاری
وارد محیط خنک حموم شدم
فکر میکردم احتمالا آب خنک بتونه کمی بدنمو سبک کنه
زیر دوش آب ایستادم و گذاشتم آب بی نهایت خنک روی تنم بریزه و نفسمو بند بیاره
غرق شدن ترسناکه ...
اینکه نتونی خودتو نجات بدی ترسناکتر ...
من مدت ها با کابوس غرق شدن از خواب پریدم
شب هارو تا صبح اشک ریختم چون تهیونگ همچین حسی رو تجربه کرده بود ...
اما اگر به قول جیهوپ فقط یک درصد احتمال داشته باشه که تهیونگ زنده باشه ...
من چه حسی خواهم داشت؟
پلک هامو روی هم فشار دادم
خوشحال میشم یا ناراحت؟؟
این یعنی تموم این مدت که زجر کشیدم الکی بوده؟
فکر کردن بهش عصبیم میکنه
ذهنم ناآروم بود
وقتی به جیمین فکر میکنم کلافه میشم
وحشت وجودمو میگیره وقتی این فکر به ذهنم میاد که اون ممکنه توی مرگ همسرم نقشی داشته باشه
و من تموم این سال ها بهش اعتماد کردم
گذاشتم هیوا عمو صداش کنه
من حتی تقریبا بوسیدمش ...
دلم میخواست میتونستم خودمو یجوری خالی کنم ...
ولی تموم این ها فقط باعث میشد مغزم بیشتر نبض بزنه ...
بعد از شستن موها و تنم حوله رو دور کمرم پیچیدم و بیرون اومدم
موهای خیسمو با کش بستم
و بی توجه به خیس شدن لباسم از قطرات آب
بولیز و شلوارک سرمه ای رنگمو تن کردم
به جز صدای ضعیف برنامه کودک و صحبت چیزی به گوشم نمیرسه
راه پله رو پایین میرفتم که صدای پچ پچ صحبت هارو واضح تر شنیدم:
_باید با دکترش صحبت کنی ... حالش اصلا خوب نیست
_دکترش زیادی متعهده ... چیزی به من نمیگه !
جیمین جواب جین رو داد
_اما باید یه کاری کرد ... اصلا امروز چرا حالش بد شد؟!
جیمین بعد از چند ثانیه سکوت جوابشو داد
_نمیدونم ... اما ... حس میکنم تا حدی تقصیر منه ... بعد از شب تولد انگار خیلی بهش فشار اومد ... نباید شانسمو امتحان میکردم ...
پله هارو پایین رفتم و حرف جین نیمه موند
_نباید اینکارو میکردی وقتی حقیقتو ...
با دیدن من سکوت کرد لبخند مسخره ای زد
_به به زائو هم اومد ... عافیت باشه
جیمین خندید
_برات چای سبز درست کردم
تشکر کردم و روی صندلی میز نهارخوری نشستم
یونگی روی مبل نشسته بود
برنامه کودک داشت پخش میشد
و هیوا سرش روی پای یونگی بود و انگار داشت چرت میزد
جیمین لیوان چای سبز رو روی میز گذاشت
_سعی کن یکم داغتر بخوریش برای معدت خوبه
_ممنون
روبروم نشست
جین سمت یونگی رفت
_راستی ... عکس هایی که تولد هیوا گرفتی ، میدی ببینمشون؟!
جیمین از جاش بلند شد
با زدن همین جمله هم ضربان قلبمو توی گلوم حس میکنم ...
_اره حتما ... میتونی چندتاشو حتی توی اینستاگرامت پست کنی
موبایلشو از روی اوپن برداشت بعد از باز کردن قفل و رفتن تو گالری موبایلشو سمتم گرفت
با دیدن عکس ها لبخند زدم
هیوا واقعا بانمک شده بود
_اون واقعا خوشگله ...
جیمین با لبخند تایید کرد و سمت یخچال رفت
عکس بعدی یه عکس کلوز آپ از من و هیوا بود
هیوا با پیراهن عروسکیش توی بغلم بود
نوک دماغ هردومون کیکی بود و داشتیم خیلی بلند میخندیدیم
جوری که حتی میتونم صدای خنده هارو بشنوم
_میخوام برات سوپ شیر درست کنم 
سرمو بلند کردم و گفتم:
_ممنون
جیمین داشت سبزیجات رو بیرون میاورد
قلبم در حال لرزیدن بود
و کف دستام خیلی سریع به عرق افتاد
از گالری بیرون رفتم و اولین اپلیکیشنی که چک کردم
شبکه مجازیش بود
جایی که اکثرا اونجا چت میکرد
چشم هام دنبال دیدن یه عکس یا اسم آشنا بود
از هیجان برگشتن جیمین و دیدن کاری که میکنم تموم بدنم سرد شده بود
چت هارو با سرعت پایین میرفتم که با دیدن جمله آشنایی ایستادم
_ممنون بابت عکسا ...
_مامانم همیشه وقتی معده درد میشدم درست میکرد
روی چت زدم و با چیزی که دیدم دهنم باز موند
چت پر از عکس های من و هیوا بود
عکس هایی که حتی از وجود بعضی هاشون خبر نداشتم 
شماره سیو نشده بود
_چاییت خنک شد بخورش
میترسیدم از چیزی که ممکنه ببینم
کمی بالاتر درست بعد ازعکسی که حتی نمیدونستم کی از من و هیوا که خواب بودیم گرفته شده ...
یه جمله به چشمم خورد
_خیلی دلم براشون تنگ شده از طرف من ببوسشون عمو جیمین
_از عکسا خوشت اومد؟
نگاهمو به جیمین دوختم
با لبخند نگام میکرد
چرا لبخند میزد؟
دوباره نگاهمو به موبایل دوختم
_چی دیدی که انقد تعجب کردی؟؟
با خنده و تعجب پرسید
از جام بلند شدم میترسیدم موبایلشو از دستم بگیره
_جونگکوک؟!
بالاتر رفتم
عکس ها قدیمی تر میشدن
قدیمی و قدیمی تر
_خوشحالم که رفتی هاوایی و کنارشونی ، لطفا به جای من مواظب جونگکوک و دخترم باش ..
دخترم ...
موبایل از دستم افتاد
دلیلش لرزش شدید انگشتام بود
صدای بلندی از برخوردش با شیشه بلند شد
و بعد روی زمین افتاد
جیمین خم شد تا موبایلو برداره
جین با عجله اومد کنارمون
_چی شده؟
نفسم بالا نمیومد ...
تموم اون عکس ها جلوی چشمم رژه میرفت
اون جمله ها ی یک طرفه و بدون جواب ...
دلم براشون تنگ شده ...
ببوسشون ...
عمو جیمین ...
دخترم ...
به جای من مواظبشون باش ...
_جونگکوک میتونم برات توضیح بدم ...
جیمین با صدای آرومی گفت
_جونگکوک توروخدا آروم باش ... چی شده؟ چرا نمیتونه نفس بکشه ؟؟...
جین همونطور که سمتمون میومد پرسید
اکسیژن برای چند ثانیه قطع میشد
ضربان قلبم بالا رفته بود
و چشم هام میسوخت
دوباره سر جیمین فریاد زد
_چه گندی زدی جیمین؟!
نفس هام کوتاه شد و سریع
دستامو به میز تکیه دادم
میتونستم لرزششونو ببینم
یونگی_کوک توروخدا چت شد یهو؟
جین دوباره فریاد زد
_چخبره کوک؟!اسپری اکسیژنت کجاست؟!
_اون فهمید ...
چشم هامو بستم
جمله جیمین مثل آب روی آتیش بود
هوا پر صدا وارد ریه هام شد و خرخر کرد
حس میکردم چشم هام گشاد میشه و کم مونده از حدقه بزنه بیرون
و عصبانیت و ناراحتی رو میتونستم با تک تک سلول های بدنم حس کنم ...
یونگی_چیو فهمیده؟داستان چیه؟
یونگی درمونده پرسید ...
قبل از اینکه جیمین فرصت جواب دادن داشته باشه
عصبانیتم خیلی زود خودشو نشون داد
لیوان چای سبز با ضرب  دستم به دیوار برخورد کرد و شکست
مشت های گره شدم رو چند بار به شیشه ی میز نهارخوری کوبیدم
عصبی بودم
برام مهم نبود ممکنه بشکنه
برام مهم نبود زخمی میشم
برام مهم نبود ممکنه هیوا رو بترسونم ...
ازین عصبی بودم که چند سال تموم زجر کشیدم
روزهای سختی که کشیدم جلوی چشمم اومد
و هربار ضربه مشتام محکمتر شد و فریادم بلند تر
جین سعی میکرد جلومو بگیره
روز هایی رو یادم اومد که کنار سنگ مزار می ایستادم
کنار گوری که خالی بود ...
وقتی هیوا گل هارو پر پر میکرد و حرف میزد براش ...
_کثافت ...
با ضرب محکم دستم شیشه ی میز شکست
فریادم بین هیاهوی بقیه و گریه های از روی ترس هیوا بلندتر بود
گلدون روی اوپن رو به سمت پنجره پرت کردم
برام مهم نبود چقد دارم صدمه میزنم
برام خراشیده شدن حنجره م مهم نبود
حتی این اهمیت نداشت که دخترم روی مبل نشسته و با ترس داره نگام میکنه و گریه میکنه ...
برای اولین بار توی تموم این سال ها داشتم فقط به خودم فکر میکردم
به خودم توی تموم این مدت ...
به خود تنهام و زجر دیدم ...
عصبی بودم اونقدر زیاد که جین نتونه جلومو بگیره
_کوک آروم باش عزیزم ... توروخدا
یونگی در حالی که سعی میکرد هیوا رو آروم کنه فریاد زد
_بچه رو میترسونی ...
اما وجود من همه اش عصبانیت بود
دوست داشتم همه چیزو بشکونم قاب عکس هارو روی زمین پرت میکردم و مهم نبود که اون عکس ها از تهیونگ باشه
عکس ازدواجمون جلوی ساحل
عکسمون توی ماه عسل ونیز
اولین عکس سه تاییمون با هیوا
پا برهنه روی قاب های عکس رو لگد زدم
ده بار بیست بار سی بار ...
آرزو میکردم تموم اینا خواب باشه ... یه کابوس ...
یه کابوسی که حتی با اینکه اتفاق خوبیه ولی ترسناکه ...
جین بازومو گرفت و فریاد زد
_بسه ... کافیه ... به من نگاه کن ...
هولش دادم
درست مثل آتیش میخواستم همه چیز رو بسوزونم
عضلاتم به شدت منقبض شده بود
قفسه سینم میسوخت
اما سوزشی که روی صورتم حس کردم منو از حرکتم نگه داشت
دردش از درد قلبم بیشتر نبود ...
حتی به اندازه زخم روحم هم دردناک نبود
اما انگار لازم بود تا به خودم بیام
خونه برای چند ثانیه توی سکوت فرو رفت
فقط صدای فین فین آروم هیوا بود و نفس های صدا دار من
جین شونه هامو گرفت:
_این راهش نیست مرد ... ببین با خودت چیکار کردی؟!
بهش نگاه کردم
چشم هاش پر از اشک بود
چشم هام شروع کرد به سوختن ...
قبل از اینکه بتونم پلک بزنم قطره گرم اشکم پایین چکید
خیلی سریع سعی کرد با دستش صورتمو پاک کنه
سوزش زخم های دست و کف پام داشت بیشتر میشد ...
درد داشت توی تموم تنم میپیچید و من داشتم با تمام وجودم
یه درد عجیب که مطمئن بودم کسی نمیتونه درکش کنه رو حس میکردم ...
_بهت قول میدم همه چیز درست بشه ...
جین آروم زمزمه کرد
کف دستامو روی چشم هام گذاشتم
_لعنت به من ...
صدام خشدار و گرفته بود
همونجور که در تلاش بود تا دستامو از روی صورتم برداره گفت
_تو هیچ تقصیری نداری کوک
_من خیلی خسته ام ... نمیتونم ...
دستامو پایین انداختم
شونه هام آویزون بود و انگار بعد از یه جنگ طولانی حالا هیچ رمقی ندارم و تسلیم شدم ...
دارم یه تیکه پارچه سفید رو تکون میدم و میگم ... آتش بس
_من دیگه نمیتونم ...
جین در تلاش بود صورتمو از اشک پاک کنه
و اشک هام در تلاش بودن اونو شکست بدن
یونگی تنها فرد درمونده توی خونه بود
نمیدونست جریان چیه
با صدای آرومی پرسید:
_چی شد یهو برای چی ...
اما صدای ضعیف دستگیره در باعث شد همه به اون سمت نگاه کنن
و جمله ی یونگی ناتموم بمونه
صدای پاشنه کفشی که روی پارکت ها کوبیده میشد
نشون میداد فردی که داره قدم برمیداره چقد محکم راه میره
میتونستم بوشو حس کنم
یه بوی آشنا ی قدیمی
شاید متعلق به همون کسی باشه که از جیمین خواسته بود مواظبمون باشه ...
ناخوداگاه به آستین جین چنگ زدم
جرات نداشتم به اون سمت نگاه کنم
و بیشتر از این با واقعیت روبه رو بشم
_نمی ... تونم ...
زمزمه من بین فریاد ذوق زده هیوا گم شد
_پاپا ...!!
اما به گوش جین رسید
دست های سرد و عرق کردمو محکم گرفت
و سعی کرد جلوی لرزششونو بگیره
زمزمه کرد
_من هواتو دارم ..
سرمو بلند کردم
کنترل لرزش چونم در اختیار من نبود
جرات گرفتن نگاهمو از چشم های جین نداشتم
_بهت قول میدم عزیزم ... هواتو دارم
جین دوباره گفت
از جلوی دیدم کنار رفت
من هنوز دستشو مهم چسبیده بودم
انگار التماس میکردم:
"توروخدا ولم نکن"
مردی که اورکت بلند مشکی تنش بود
که با آب و هوای گرم اینجا سنخیتی نداره ...
موهاشو مرتب شونه زده
و هیوارو توی بغلش داشت و میبوسیدش
داشت به من نگاه میکرد
من آخرین بار این نگاهو صبح روزی دیدم که رفت سر کار
همون روزی که از صبحش بارون میبارید
من کت نوک مدادیشو نگه داشتم براش تا بپوشتش
ما صبحونه فرنی و پودینگ میوه خوردیم
چندین و چند بار منو بوسید
اون هیوای کوچولو رو توی بغلش داشت
درست مثل الان ...
اینجا چخبره؟!
.......
لمسی رو پشت دست چپم حس میکنم
شبیه قلقلکه
مثل کشیدن یه پر روی پوست
ناخوداگاه دستم میپره ...
نزدیک خودم عطریو حس میکنم که خیلی آشناست
یه عطر سرد و تلخ که میشه ازش بوی یاس رو متوجه شد
و منو یاد عروسیمون میندازه ...
حرکتی رو توی موهام حس میکنم
سعی میکنه گره موهامو باز کنه ...
_هنوز این کش مو رو داری؟!
من صدایی رو میشنوم که از اعماق وجودم دلتنگشم
_تموم این مدت داشتمش ...
دست گرمی دور مچ پام حلقه میشه
_زخم های پاش عمیق نیست خداروشکر
گرمایی رو روی پیشونیم حس میکنم
گرمای آشنایی که میتونم به یادش بیارم
یه بوسه سبک و سریع ...
چشم هام دوباره به سوزش میفته
_مهم روحشه که بدجور بهش آسیب زدم جین ...
درد دست راستم باعث میشه چشم هامو باز کنم
_باید آنژیوکت رو در بیارم ... خوب خوابیدی؟!
جین با دیدن چشم های بازم لبخند زد و گفت
خواب؟!یعنی همش خواب بود؟!
یه کابوس؟یا یه رویا؟
به سمت چپم برگشتم
با دیدن آدم آشنایی که روی صندلی نشسته بود
متوجه میشم خواب نبود
حالا اورکتشو دراورده
_سطح اکسیژنت خوبه ...
نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم
اونجا نشسته بود
با پیراهن و شلوار مشکی
میتونم موهای سفید روی شقیقشو از این فاصله ببینم
کش سیاه رنگ موهام هنوز دور مچشه ...
ساعتی که برای ازدواجمون خریدیم دستشه ..
حلقمون درست توی همون انگشتیه که باید باشه ...
درست همون انگشتی که حلقمو دارم ...
به جلو خم شد
روی زمین زانو زد و دستم رو بین دوتا دستای گرمش گرفت
اون اینجاست
رو به روم
نه مرده و نه غرق شده
اون هیچ دردی نکشیده ...!
_سلام عشق من ...
آروم زمزمه میکنه
پشت دستمو میبوسه
_به خودت صدمه زدی ...
نگاهم به چسب زخم ها میخوره
میترسم پلک بزنم و همه چیز از بین بره
چندبار و چندبار دستمو میبوسه
چشم هامو میبندم
و سعی میکنم بدن کرختمو بالا بکشم و روی تخت میشینم
پای راستم درد میکنه
کنارم روی تخت میشینه
_نمیخوای بذاری صداتو بشنوم؟!
هنوز دستمو نگه داشته
جین بی سر و صدا از اتاق رفت بیرون
میتونم حس کنم چقد موهام پف کرده و بدحالته
احتمالا صورتمم وضع خوبی نداره
چشم هام باید باد کرده و ریز شده باشن بعد از گریه کردنم
کاش حداقل منو توی وضعیت بهتری میدید ...
دستمو از زیر نوازش انگشت هاش بیرون کشیدم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم از تخت بلند بشم
_باید استراحت کنی چندتا بریدگی کف پات داری ...
بی توجه به اون و درد و سوزشم سرپا ایستادم
موهامو بستم و سمت بیرون قدم زدم
_جونگکوک
ایستادم
پشتم بهش بود
چقد تشنه شنیدن اسمم از زبونش بودم؟؟
چقد براش رویا دیدم؟
چشم هامو بستم
و بعد از اتاق بیرون اومدم
پله هارو پایین رفتم
تقریبا همه اونجا بودن
دوو
مامان و نامجون
جیمین
یونگی و جین
هیوا بغل مامان خواب بود
همه با دیدن من ایستادن
نمیدونم ساعت چنده ...
تهیونگ کمی بعد از من از پله ها پایین اومد
نمیدونستم باید چیکار کنم
باید چی بگم
یه لیوان آب خوردم چون حس میکردم تار های صوتیم به شدت زخمین و گلوم درد میکرد ...
لیوان رو روی سینک گذاشتم
از پشت اوپن آشپزخونه سمتشون برگشتم
جیمین روی مبل تکی نشسته بود
سرشو بین دستاش گرفته بود
برعکس بقیه منو نگاه نمیکرد
_جیمین
صدام گرفته بود
خیلی زود سرشو بلند کرد
صورت و چشم هاش سرخ بودن
_برو بیرون
متعجب نگام کرد
دوست نداشتم ببینمش
خونه سکوت بود
دوست نداشتم کسیو ببینم که تموم این مدت منو نگاه میکرده و دروغ میگفته
_نشنیدی؟برو بیرون...
کمی بلندتر گفتم
_باید صحبت کنیم پسرم این راهش نیست ...
نامجون خواست دخالت کنه
_تو خوشحالی ازینکه دوباره پسرتو میبینی؟!
نامجون چند ثانیه سکوت کرد
نمیدونست چی بگه
_خب معلومه که ...
_پس توام برو بیرون ...
حرف نامجونو قطع کردم
جین بلند شد
_حق با توعه تو راست میگی اما ...
_تو میدونستی مگه نه؟!
دست جین روی هوا خشک شد
حرفشو قطع کردم
نگاهش ازم فراری شد
پوزخند صداداری زدم
_باورم نمیشه ...
دستامو به اوپن تکیه دادم
آرزوم بود میتونستم کل این خونه و خونواده رو آتیش بزنم
_این فقط بخاطر خو...
_خفه شو ...
فریاد زدم
نمیخواستم بشنوم که بهم بگن این فقط به خاطر خودم بوده
جین کلافه و عصبی بود
_حالم از هردوتون به هم میخوره .. دوتا بازیگر فوق العاده این اصلا چیجوری میشه انقد سنگدل بود ... اصلا مگه حال منو نمیدیدی؟!ها؟
فریاد میزدم و دنبال یه جواب درست و منطقی بودم
یه جوابی که بتونه خودمو راضی کنه...
_مگه ندیدی هرروز داشتم میمردم؟؟مگه گریه هامو نمیشنیدی؟چیجوری میتونستی توی چشمام نگاه کنی و هیچی نگی ...
جین سکوت کرده بود
_نمیخوام ببینمت برو گمشو بیرون ... هم تو هم جیمین ...
_ما باید حرف بزنیم
تهیونگ به حرف اومد
_باید قبل این برخوردا حرفای منو بشنوی ... بقیه گناهی ندارن ...
سمتش برگشتم یه قدم باهام فاصله داشت
_چی میخوای بگی که راضیم کنه؟!حتی اگه بهم بگی این کار به خاطر نجات دادن دنیا از نابودی بوده بازم راضی نمیشم چون من حتی میخواستم اگه این اتفاق میفتم کنار تو باشم .... حتی اگه قراره دنیا نابود بشه باهم نابود شدنشو نگاه کنیم ... نه اینجوری ... نه اینجوری که من هرروز بمیرم و زنده بشم ... اینجوری که دور و برم پر باشه از آدمای دروغگو ... که تموم دلخوشیم بشه یه گور خالی ... تموم فکرم و کابوسام بشه اینکه تهیونگ چی کشیده چه بلایی سرش اومده ... الان عزیز من کجاست ...
خونه ساکت بود
میتونستم بشنوم که مامان داره گریه میکنه
تهیونگ نزدیکتر اومد
_میدونم عزیزم من همه چیزو ...
هولش دادم
_تو هیچی نمیدونی عوضی ...
مشت محکممو به سینش کوبیدم
_تو حتی یک روزم جای من نبودی ...
مشت هامو به بدنش کوبیدم
سیلی محکمی که به صورتش زدم هم حتی دلمو خنک نکرد
_ازت متنفرم آشغال ازت بدم میاد ...
ضربه هامو روی سر و بدنش میزدم و خودم بیشتر درد میکشیدم
اما انگار دیگه تحملی نداشتم
دیگه نمیتونستم آروم باشم ...
نامجون منو عقب برد
فریاد زدم و گریه کردم
_تو هیچی نمیدونی عوضی دروغگو...
نامجون بغلم کرد
_ازت متنفرم ...
آخرین فریادم خیلی بی رمق بود
نامجون محکمتر بغلم کرد ...
درست مثل روزی که از بوسان اومدن سئول
وقتی منو وسط خونه دید
وقتی هنوز باورم نشده بود که تهیونگ رو از دست دادم
مثل الان محکم بغلم کرده بود
بدون اینکه چیزی بخواد بهم بگه
که آروم بشم و دلداریم بده ...
اونقدر محکم بغلم کرد که دلم گرم بشه ازینکه کسیو دارم
یکی که بهش بتونم تکیه کنم ...
........
حقیقتاً نوشتن این پارت سخت ترین بود
خیلی نوشتم و پاک کردم تا بتونم حس و حال جونگکوک رو خوب نشون بدم
اما‌ ما هیچکدوم نمیتونیم درک کنیم و به خوبی ازش حرف بزنیم
پس همینقدر ازم پذیرا باشین 🤍
ووت و نظر یادتون نره که خیلی زیاد بهش نیاز دارم 🦧🤍

Number one  TAEKOOK / KOOKVWhere stories live. Discover now