S1-part 22 / fight!

209 27 2
                                    

....
تهیونگ و یونگی در حال باز کردن صندلی ها بودن
جین میز پلاستیکی سنگین رو از ماشین بیرون کشید و همونطور که کنار هم به سمت ساحل قدم برمیداشتیم پرسید
_تهیونگ چش شده؟
_صبح یه مهمون ناخوانده اومده بود که یکم بحث کردیم
_ایزابل؟!حتی خونه ما هم اومد
خنده بلندی کرد و گفت
_فکر کردم یا یکی از دوست دختر های قدیمی من بوده یا یونگی که الان حامله شده و برگشته ... برای یه لحظه خشکم زده بود
تهیونگ هم لبخندی زد
بعد از اینکه میز هم سرهم شد
نوبت به چیندن خوراکی ها رسید
جین گوشت های طعم دار شده رو کنار منقل کوچیک گذاشت
_فعلا یه نوشیدنی بخوریم واسه ناهار زوده
تهیونگ گفت و بعد با ملایمت روی صندلیش نشست
سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم
هودی سفیدی پوشیده بود که خیلی چهره اش رو بچگونه کرده بود
گردنشو بوسیدم
_حالت خوبه؟
دستشو روی ساعدم گذاشت و فشار آرومی وارد کرد
_خوبم عزیزم
صندلیمو نزدیکش کشیدم و نشستم
یونگی نوشیدنی هارو ریخت
دوست نداشتیم مست کنیم
هرچهارتایی ما انگار دوست داشتیم وقتی کنار هم دیگه هستیم کاملا هوشیار باشیم و از بودن با هم لذت ببریم
از وقتی تهیونگ به زندگی من برگشته بود یادم نمیاد که کی مست کردم؟!
شاید آخرین بار سر رابطه ام با ایزابل بوده
درست همون شبی که به خونه ام اومد
اول ناراحت بود
چون یک هفته قبل به من اطلاع داده بود که میخواد ازدواج کنه و دیگه نمیتونه پیشم بیاد
من همیشه ممنونش بودم که توی روزهای سخت کنارم بود
شاید اگر ایزابل نبود من توی یکی از همون بار ها وقتی کاملا مستم بلایی سرم میومد یا با بی احتیاطی دچار بیماری های خیلی بد میشدم
ایزابل نقش خیلی مهمی تو چند سال گذشته من داشت
درست مثل همراه کنارم بود
اجازه میداد بی خجالت کنارش از دلتنگیم بگم و از درد دوری تهیونگ که یکهو منو رها و به کل ارتباطش رو قطع کرده بود بگم ...
اون میذاشت حرص و عصبانیتمو توی روابطم با اون پیاده کنم
اون بارها منو از دعوا و بحث و تصادف نجات داده بود ...
_جونگکوک؟
با صدای یونگی سرمو بلند کردم
نگاه هر سه نفر به من بود
_حواست کجاست پسر
جین با خنده پرسید
_امروز شرکت نرفتیم یکم فکرم سمت کار ها رفت
تهیونگ لیوان نوشیدنیشو برداشت و بی توجه به دو نفر دیگه که رو به روی ما بودن با پوزخندی گفت
_هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی ...
بعد از گفتن جمله اش سریع از جا بلند شد
و به سمت ساحل رفت
باد شدیدی که از سمت دریا میوزید باعث میشد موهاش پریشون بشه
دیدم که صندل های مشکیشو بین شن های طلایی رها کرد و پابرهنه سمت آب رفت
تهیونگ علاقه زیادی به ساحل دریا ، شن ، صدف و غذای دریایی داره
باید برای مکان عروسی جایی رو انتخاب کنم که نزدیک ساحل باشه
شاید یه جزیره خوش آب و هوا
شاید هم ...
بلند شدم و با معذرت خواهی کوتاهی سمت تهیونگ رفتم
حواسش به من نبود ولی مطمئنن میدونست که دنبالش خواهم رفت
دست هاشو داخل جیب پاکتی جلوی هودیش فرو برده بود
از پشت بغلش کردم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم
_از من ناراحت نباش خورشید باشه؟؟
_داشتی به چی فکر میکردی؟
_به سال هایی که نبودی
_من نبودم و بقیه بودن ...
نفسشو کلافه فوت کرد و سمتم برگشت
فاصله نگرفت و همین خوب بود ...
_از خودم متنفرم که اون پنج سال نبودم ...
صورتشو نوازش کردم
_این تقصیر تو نبود که خودتو مقصر میدونی ....
انگشتمو روی خال گونه اش کشیدم
_مهم اینه که پیش هم دیگه ایم ... و میخوایم ازدواج کنیم ... داشتم به این فکر میکردم که ما باید یه جزیره برای ازدواجمون انتخاب کنیم ...
لبخندی زد
_من عاشق‌ ساحلم
_اوهوم یه ساحل با یه عالمه صدف و گل سفید ... همونطور که دوست داری
_یونگی و جین میتونن ساقدوشامون باشن
_دوو هم میتونه برامون گل بپاشه و حلقه هارو برامون بیاره
از فکر دوو خندید
خیلی آروم خنده اش جمع شد و گفت
_من باید بعدا یه چیزایی ...
_تهیونگ ، جونگکوک بیاین میخوام بساط کبابو راه بندازم این یونگی که کمک نمیکنه ... جونگکوک لااقل تو بیا بدو بچه ...
جین الحق که واقعا یه پیرمرد بود
_چی میگفتی؟
بی توجه به جین که هنوز صدای غرغر هاش میومد سمت تهیونگ برگشتم و پرسیدم
لبخندی زد و گفت
_هیچی عزیزم بیا بریم تا جین مخ یونگی رو با غرغراش نخورده
دنبال تهیونگ کشیده شدم
خیلی زود جین منقل رو راه انداخت
یونگی داشت یکی از خاطرات قدیمی خودش و جین رو تعریف میکرد
برای زمانی که به رستوران رفته بودن و جین کیف پولش رو فراموش کرده بود
و از طرفی هم اجازه نمیداد که یونگی حساب کنه
پس تصمیم گرفته بودن یه نقشه بکشن
_به جین گفتم بهترین راه اینه که دعوا راه بندازیم و جیم بزنیم ... اما خب اونجا پر دوربین بود ... جین گفت باید یه ایرادی رو غذا بذاریم و داد و بیداد کنیم آخه رستوران مشهوری بود و قاعدتا اینجوری از ترس آبروشون سعی میکنن مارو راضی کنن ... هیچی دیگه چند تا تار مو انداختیم تو غذا و هم زدیم آخرشم کلی حتی ازمون معذرت خواهی کردن ...
جین خندید و گفت
_قیافه گارسونه عالی بود وقتی گفتم میرم شکایت میکنم ... کم مونده بود جلوم سجده و التماس کنه ...
تهیونگ مشغول تایپ کردن با موبایلش بود خنده آرومی کرد
_بیچاره چه استرسی کشیده ... فکر میکنم استعفا داد بعدش
_خدا مارو ببخشه این که دزدی حساب نمیشه؟
یونگی با لحن خنده داری پرسید که باعث خنده همه شد
_نترس من کارای بدتری هم کردم
جین گفت و گوشت هارو برعکس کرد
وقتی ازون گردش چند ساعته برگشتیم
حال همه ما بهتر بود
بخصوص تهیونگ که حالا لبخند هاش واقعی بود
جین رانندگی میکرد یونگی کنارش بود و در حالی که با موبایلش ور میرفت براش حرف میزد
یونگی هیچوقت به اندازه زمانی که کنار جینه پرحرف نیست
تهیونگ هم کنار من بود
حاضر نبود از من جدا بشه و کمربندشو ببنده
در عوض توی بغلم بود
خیلی محکم بغلش کرده بودم
چون میدونستم الان توی حساس ترین موقعیت خودشه
دو ساعتی رو تا رسیدن به خونه راه داشتیم
بعد از کمی رانندگی جین کنار یه رستوران نگه داشت
نیاز داشت بره دستشویی و یونگی همراهش رفت
من و تهیونگ هنوز توی موقعیت قبلی خودمون بودیم
روی موهای تهیونگ رو بوسیدم
پشت دستشو نوازش کردم
کمی سرشو توی بغلم بالا آورد و من تونستم چشم هاشو ببینم
بهش لبخند زدم
_چیشده که اینجوری نگام میکنی
_هیچی فقط باید ...
قبل از اینکه حرفشو ادامه بده با صداهای بلندی که از بیرون شنیدم
صاف نشستم تهیونگ از بغلم بیرون اومد
_اون جین هیونگه؟
تهیونگ با تعجب پرسید
خودش بود و داشت با صدای بلندی به سمت داخل رستوران صحبت میکرد
دستگیره در رو کشیدم و خیلی زود پایین رفتم
یونگی بازو جین رو گرفته بود و سعی میکرد از جلو رفتنش جلوگیری کنه
_جین هیونگ چی شده؟
جین اما بی توجه به فریاد من دوباره با صدای بلندی گفت
_دفعه دیگه که خواستی ازین چرت و پرتا بگی اول طرفتو بشناس پدرسگ ...مردی بیا بیرون تا بهت نشون بدم اون چیزی که به زبون آوردی مناسب کیه ...
مرد قد بلند و درشت هیکلی از در رستوران بیرون اومد
از چهره اش میبارید که دنبال دردسر و سرگرمیه ...
_برو قبل از اینکه پشیمونم کنی ، پسرای ... دور و برتم بردار برو اینجا جای آدمایی مثل تو هرزه های دور و برت نیست ...
کلمه بدی که زده بود جین رو بیشتر آتیشی کرد صورتش سرخ شده بود
وقتی اینو گفت نگاه کثیفش روی ما میچرخید و روی تهیونگ مکث کرد
حالا خون خونمو میخورد
اینکه کسی بخواد به تهیونگی همچین چیزی بگه اصلا توی تخیل من جا نمیشد نفهمیدم اون همه شجاعت و عصبانیت رو از کجا پیدا کردم
خم شدم و بزرگترین سنگی که دم دستم بود برداشتم و به سمت مردی که بعد از زدن حرفش داشت بیخیال برمیگشت داخل پرت کردم
_جونگکوک
صدای ترسیده ی تهیونگ هم نتونست متوقفم کنه و سنگ با صدای بدی به شیشه ها خورد و اون ها رو بین صدای جیغ بقیه مسافرا روی زمین ریخت
مرد برگشت
قبل از اینکه به خودش بیاد سمتش حجوم بردم
_چه زری زدی عوضی؟
اولین مشت رو زدم
دستم خیلی درد گرفته بود
اما تا اون روز عصبانیتی به این شدت رو تجربه نکرده بودم
تمام رگ هام نبض میزد و انگار واقعا جلوی چشم هامو خون گرفته بود
جین هم با دیدن من سمتمون اومد و ضربه محکمی با زانوش به شکم مرد زد
_چطور جرات میکنی این حرفو بزنی کثافت ...
یونگی و تهیونگ سعی میکردن مارو عقب بکشن و چندتا مرد دیگه در تلاش بودن تا اون مرد چاقالو رو از زیر دست و پای ما بیرون بیارن
وقتی مرد با کمک بقیه تونست سرپا بشه بی هوا لگدی پروند که مستقیم خورد به قفسه سینه جین و اونو با شتاب زیادی به زمین پرت کرد
مرد رو به عقب هول دادم و مشت دیگه ای روی لب هاش زدم
میتونستم سختی دندون هاشو زیر دستم موقع زدن ضربه حس کنم و پوست و استخونام بیشتر از قبل زخمی و دردناک شد
یونگی بالا سر جین که روی زمین بود رفته بود
_کثافت عوضی چیکار کردی؟! ... جین ... جین عزیزم نفس بکش چرا کبود شدی ... جین توروخدا ...
صورت جین کبود شده بود و لب هاش میلرزید
تهیونگ وحشت زده چند قدم عقب تر دست هاشو روی گوش هاش گذاشته بود
من توی فاصله کمی از مرد بودم و نمیدونستم حالا باید چیکار کنم
برم کمک جین؟!
تهیونگ رو بغل کنم تا بیشتر از این نترسه؟!
یا تموم حرصمو توی مشتام روی صورت این مرد حال به هم زن خالی کنم
اما قبل از اینکه من تصمیمی بگیرم
درد توی سمت راست صورتم پیچید و دیگه یادم نیست که میخواستم چیکار کنم ...
....
«یونگی»
افسر پلیس جلوم ایستاده بود و من تند تند داشتم براش همه اتفاق هارو توضیح میدادم
_ما داخل رستوران بودیم دوست پسرم دستشو دور کمرم گذاشته بود اون مرد هموفوب یهو از پشت میزش بلند شد و شروع کرد بد و بیراه گفتن به ما ... حرفایی گفت که نمیتونم تکرارش کنم ... جین عصبی شد و اون مرد هولش داد به سمت بیرون ... بعدشم بینشون درگیری شد ...
مرد حرفامو مینوشت و در همون حال گفت:
_اون مرد ازتون شکایت کرده ... دوتا از دندوناش شکسته
_چند تا از دنده های دوست پسر من هم مو برداشته ... منم شکایت دارم
مرد جوون برگه ای از بین پوشه بیرون کشید
_اینو پر کنید پس
نگاهی به دور و برم انداختم ... پس تهیونگ کدوم گوری رفته
با کمک مرد برگه رو پر کردم و منتظر شدم تا بقیه روند کار رو بهم بگه
جین شانس آورده بود که اون لگد محکم باعث‌ شکسته‌شدن دنده هاش نشده و فقط مو برداشته
اما همین هم باعث‌شده بود برای دقایقی نفس کشیدن براش سخت بشه
دقیقه هایی که برام مثل سال گذشت
وحشت زده بودم
و توی همین موقعیت هم اون لندهور یه مشت به سر جونگکوک زده بود
حالا هردوتاشون بیهوش بودن
و معلوم نبود تهیونگ کجاست ...
نمیدونستم باید نگران کی باشم
صورت جونگکوک کاملا سرخ و کبود بود
شانس آورده بود استخونی توی صورتش نشکسته بود
دست راستش هم باند پیچی بود چون از شدت ضرباتی که زده بود ملتهب بود
جین اما حال بدتری داشت
من کاملا میدونم که جین چقدر از این حرف ها بدش میاد
اون از زمانی که گرایش خودش رو شناخته دائما این حرف هارو شنیده
از خونوادش از برادرش و دوستا و همکلاسی هاش
و حالا هم غریبه ها و مردمی که هنوز توی افکار پوسیده خودشونن
و حاضر نیستن که مارو قبول کنن
تمایل زیادی برای اشک ریختن داشتم
دست جین رو بین دست هام گرفتم
اینکه کسی بخواد برای من همچین برخوردی داشته باشه برام لذت بخش بود و منو خوشحال میکرد
اما دیدن جین اینجا بین ملحافه های سفید برام خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود
وقتی قطره اشکم به آرومی پایین چکید در با شتاب زیادی باز شد
_تهیونگ!کجا بودی؟
تهیونگ با رنگ و رویی پریده موبایلشو توی جیبش گذاشت و گفت
_باید چند تا تماس میگرفتم
سمت جونگکوک رفت
_دکتر چی گفت؟!
_به زودی به هوش میان ... واقعا خوشحالم که اتفاق بدتری براشون نیفتاده
موهای جونگکوک رو به عقب هول داد
نگاهش به صورت ملتهب دوست پسرش بود
و هر لحظه میدیدم چهرش برافروخته تر و مشتش محکم تر میشد
_من ازون مرد شکایت کردم
_شکایت؟!اون مرد باید بمیره
خیلی آروم زمزمه کرد
من شنیدم و برام قابل درک بود که تهیونگ هم بخواد به اندازه من ناراحت و عصبی باشه
تکون کوچیکی جونگکوک خورد
_عزیزم؟کوک؟بهتری؟!
جونگکوک با گیجی به دور و برش نگاه کرد
_لعنتی چم شد؟
تهیونگ پیشونیشو بوسید
_چیزی نیست عزیزم همه چیز حل شد مشکلی نداری فقط یه بیهوشی کوتاه بود ...
دست ملتهب جونگکوک رو توی دستش گرفت
_ازت ممنونم که بخاطر من به همچین حالی افتادی ...
جونگکوک درحالی که میخندید و از درد صورتش اخم میکرد جواب داد
_این خیلی خودخواهی نیست؟!
_در عوض میتونم برات جبران کنم
خندیدم و به تهیونگ نگاه کردم که نگاه زیرزیرکی به من انداخت
سمت جین برگشتم
دوست داشتم زودتر هم جین به هوش بیاد منم میتونستم براش جبران کنم
هرچند که مطمئن بودم جین قراره تا آخر عمرش این موضوع یادش بمونه و دائما تکرارش کنه ...
هرچند که مطمئن بودم برای مدت طولانی ای باید غرغر ها و ناز کردن هاشو ببینم ... اما همه اینا رو دوست داشتم
اگه همشون فقط توسط جین انجام میشد ....
........
فقط دو پارت دیگه تا پایان فصل مونده ...
لطفا ووت های این دو پارت آخر رو ببرید بالا تا یکم انگیزه بگیرم 🥲

Number one  TAEKOOK / KOOKVWhere stories live. Discover now