S1-part 13 / i'm sorry for this 7 years

384 48 16
                                    

بدنم درد میکرد
سوزشی که احساس میکردم و در تلاش بودم نادیده اش بگیرم
بالاخره هوشیار و بیدارم کرد
خوابالودگیم و کلافگی بدنم نشون میداد که یا کم خوابیدم
و یا هنوز خیلی زود بود برای بیدار شدنم ...
غلتی روی تخت زدم
ساعت دیجیتالی روی شش و بیست دقیقه چشمک میزد
درست حدس زده بودم
هم کم خوابیده بودم
و هم خیلی زود بود برای بیدار شدن
نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم
سوزش و دردی که حس میکردم
عمیقتر و شدیدتر شد
برهنه بودم
دردی که حس میکردم برایم خیلی ناآشنا بود من چندین سال تجربه اش نکرده بودم
اما کاملا یادم بود که دیشب چطور گذشته بود
من و تهیونگ ...
بعد از هفت سال
خودمون رو دست بدن های تشنمون سپردیم
بلند شدنم
توانی برای راه رفتن نداشتم درست مثل اولین تجربه ام از رابطه بود ...
شلوارکی پوشیدم
از اتاق بیرون اومدم و تلاش کردم در حرکتم به سمت آشپزخانه موهامو با انگشت هام مرتب کنم
ما هفت سال از هم دور بودیم
اما اینکه من تنها در تخت بیدار شده بودم اصلا غریب و باعث وحشتم نبود
اینکه فکر کنم تهیونگ بدون دیدنم ترکم کنه به فکرم نرسید
چون من درست اونو میشناسم
اون همیشه قبل از من بیدار میشد
اما تنهایی دوش نمیگرفت
فقط یه صبحانه مقوی آماده میکرد
آب میوه طبیعی میگرفت و با دو قرص مسکن و پماد ترمیم کننده و ضد التهاب ازم پذیرایی میکرد
این مرد خیلی شیرین بود نبود؟!
پس چطور همه از من انتظار داشتن که عاشقش نشم؟!
که وقتی ترکم کرد از دوریش افسردگی نگیرم؟!
این محال بود ...
وقتی به آشپزخانه رسیدم
دیدمش
که بولیز و شلوارک مشکی من که حالا توی تنش بزرگ‌ بود تن کرده
و در تلاش بود نیمرو رو بدون خراب شدن برگردونه
اون درست میدونه من نیمرو رو هم نزده و کاملا پخته میخورم!!!
_صبح بخیر
بدون اینکه برگرده و منو ببینه گفت
از کجا همیشه متوجه حضورم میشد؟!
بالاخره با موفقیت نیمرو رو برگردوند
نفس راحتی کشید که باعث‌ شد لبخند بزنم
انگار که یه پروژه مهم رو حل کرده بود
قاشق چوبی رو رها کرد و برگشت
کاملا کنجکاو و دلجویانه سر تا پامو نگاه کرد
نگاهش روی گردنم ایستاد
جایی که پر از کبودی بود
_صبح بخیر
بالاخره تصمیم گرفتم جوابشو با صدای زمخت صبحگاهیم بدم
سمت سینک رفتم
و دست و صورتمو شستم
_هنوز این عادتتو داری؟!
حوله فیروزه ای رنگو ازش گرفتم
صورتمو خشک کردم و با نم دست هام موهامو شونه زدم
_مگه قرار بود نداشته باشم؟!!
سوالم باعث تعجبش شد؟!اخم کرد
حوله رو روی کابینت رها کردم
درست پشتم حرکت کرد
حوله رو برداشت و سرجاش آویزون کرد
روی صندلی نشستم
به عادت همیشگی خودمو پرت کردم
بی توجه به درد
فراموش کرده بودم چون
خیلی زود صدام بلند شد
_اوووه لعنتی
مشت گره خوردمو اروم به تنه چوبی میز زدم
چند ثانیه بعد لیوان بلند آب پرتغال با دوتا قرص جلوم قرار گرفت
دقیقا میدونستم اون قرصا چین
بدون حرفی و حتی تشکر اونارو قورت دادم
پنکیک درست کرده بود
با نیمروهایی که روی پنکیک ها قرار داده بود
چند ورق بیکن لوله شده
کمی ذرت و هویج تفت داده
اون همیشه مرتب ، خوش سلیقه و مسئولیت پذیر بود
اون درست کردن صبحانه رو به عهده گرفته بود
پس اونو به بهترین نحو انجام میداد
با بهترین دیزاین و بهترین طعم ها
چنگال و کارد رو برداشتم
لقمه اول و برداشتم و خیلی سریع قورت دادم
و با جمله ی کینه توزانه ای که گفتم
تقریبا صبحانه رو بهش زهر کردم
_فکر نکن چون دیشب قبولت کرد یعنی بخشیدمت
چنگالش که سرش تیکه پنکیک بود روی میز موند
اما من لقمه بعدی رو بلعیدم
_تو تقریبا خودتو تحمیل کردی ...
این دیگه زیاده روی بود
اما بخاطر ناراحتیم عصبانیتم و کینه ای که داشتم کنترل زبانم دست خودم نبود
خیلی آروم و ریلکس کارد و چنگال رو کنار بشقاب سرامیکی رها کرد
کمی خودشو که کنارم نشسته بود جلو کشید
فاصله اش با نیمرخم کم شد
من در حال جویدن لقمه ام بودم
بی توجه به او
بی توجه به قلبم که ازین نزدیکی تند میزد
_هرچی که میخوای بگو اما من اونقدر خوب میشناسمت که بدونم دیشب ذره ای تحمیلی نبوده ...
دست چپشو نزدیکم آورد روی ران برهنه ام‌ گذاشت لرزیدم و حرکت غیر قابل پیشبینی اش باعث شد چنگال از دستم با صدای بدی روی بشقابم بیفته
_من دقیقا میشناسمت کوک ...پیچش های بدنت ... نفسهات ... ناله هات و تعداد ارضا شدنت همه و همه و همه بهم ثابت کرد تو هم مثل من تشنه ای
لبهاشو بدون تذکری روی گردنم گذاشت
درست روی شاهرگم
درست روی کبودی هام
منو بوسید
نرم و لطیف
انگار که من برگ گل بودم
و وحشت میکرد از خراب شدنم
_وقتی محکم تر از همیشه بغلم کردی وقتی توی چشمام نگاه کردی و ازم خواستی بیشتر و عمیقتر انجامش بدم ...مطمئن شدم کار درستی کردم ... تو منو میخواستی کوک ...باورش کن و نیازتو گردن من ننداز،مسئولیتشو قبول کن چون نه من ناراحت میشم و نه قراره مسخرت کنم ...
صداهاش که درست زیر گوشم بود
نفس هاش که روی تنم پخش میشد
قدرت هر حرکتی حتی پلک زدن رو ازم میگرفت
با بوسه اروم دیگه ای
عقب رفت و صاف نشست
چنگالشو دستش گرفت
_صبحونتو بخور
تحکم و دستوری بودن جمله اش باعث شد دستمو جلو ببرم و کارد و چنگالو بردارم
حرفای تهیونگ درست بود همه اش درست بود
و این برای عقل فرافکن من ناخوشایند بود
صبحانه خوردیم بدون حرف و تماس دیگه
در سکوت و دوری
بشقاب ها و لیوان های قهوه رو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم
اون با یه دستمال طوسی رنگ میزو تمیز کرد
وقتی در ظرفشورو بستم
مچ دست راستمو محکم چسبید و منو دنبال خودش کشید
_بیا دوش بگیریم ...سبک میشی
اطاعت کردم
چند وقت بود این تهیونگ دستور دهنده رو نداشتم
و من دلتنگش بودم
خیلی خیلی زیاد
به اتاقم رفتیم
در دیگه رو باز کرد
وارد حمام شدیم
بدون حرفی سمت وان رفت
آب رو باز کرد و سمت من که روبه روی روشویی ایستاده بودم
برگشت
سمتم اومد
دست های کشیده و خوش ترکیبشو به لبه های تیشرتم گرفت
با نگاهم دنبالش کردم
زمزمه کرد
_میخوام یه اعترافی کنم
تیشرت رو از سرم بیرون کشید
موهام پریشون شد و روی پیسونیم ریخت
_از هیکلت خوشم میاد ولی اینکه دیگه برام بغلی و کوچیک نیستی ناراحتم کرد ... سختم بود تا اتاقت بغلت کنم ...
شونه بالا انداخت
_شایدم پیر شدم مگه نه؟!
ارتباط چشمی برقرار کردیم
بالاخره
کف دستشو روی سینم گذاشت
_هنوزم بعد از سکس بد عنقی انگار بهت تجاوز کردن ...
دستش که زیر کش شلوارکم رفته بود متوقف شد با حرفم
_چرا فکر کردی که باید تغییر میکردم؟!من این مدت با کسی نبودم ...
از کنارش رد شدم
خودم شلوارکمو دراوردم
صابون گل رز رو داخل وان انداختم
شروع به جوشیدن کرد و خیلی زود بوی خوبش پراکنده شد
باید ازش خجالت میکشیدم؟!
نه هرگز
لباس زیرمم درآوردم
و وارد وان شدنم
گرم بودن آب و موج آروم خروج آب از سوراخ های جکوزی روی کمرم باعث شد چشم ببندم و سرم رو به پشت تکیه بدم
تهیونگ هنوز همونجا بود
واقعا انتظار داشت توی این چند سال با چند نفر میبودم که بخوام عادت بعد از سکسم رو ترک کنم؟؟!
با حرکت آب متوجه ورودش شدم
سرمو بلند کردم
روبروم نشسته بود زانوهاش توی بغلش بود
و چشم هاش براق و اشکی بود
چرا گریه میکرد؟!
متاثر و متاسف بود؟!
چرا من دلسوز نبودم؟
_برای اتفاقی که برات افتاد ... برای تموم این هفت سال معذرت میخوام
جمله اش صادقانه ... و خیلی خیلی عمیق بود
به ته قلبم نفوذ کرد
و تمایل شدیدی برای فراموشی تموم این چند سال و بخشیدنش داشتم!!!
خودشو نزدیکتر کشید
پاهاشو روی پاهام قرار داد
دست هاشو روی پهلو هام گذاشت
_بیا وقتی دوش گرفتیم و رفتیم بیرون .... وقتی من موهاتو سشوار کشیدم و برات پماد زدم .... درباره همه چیز حرف بزنیم ...
بین اشک و گریه های آرومش گفت
قوی نبودم در مقابل اشک و گریه های تهیونگ اصلا قوی نبودم
قلبم سوخت و بدنم به گز گز افتاد
با بغض عمیقتری گفت
_باشه؟!بهم قول بده اینکارو بکنیم ...بعدش ...بعدش هر تصمیمی بگیری ...من قبولش میکنم حتی اگه بگی برم گم و گور بشم چون این حقو داری... باشه؟این فرصتو بهم میدی؟!
دستمو روی گونه اش گذاشتم
با انگشت شستم اشک روی صورتشو پاک کردم
_موافقم ...نیازی به گریه نیست ...
_من واقعا دوست داشتم و دارم ... تو که ازم ناامید نشدی؟!
بغض کردم
و جلو اومدن لب پایینم و انقباض چونم اصلا در اختیارم نبود
_تو باهام بد کردی ...
پیشونیشو نزدیکم آورد
نزدیک رفتم
درست مثل روز جداییمون توی فرودگاه
وقتی صورت هامون از اشک خیس بود
وقتی گردنم کبود بود
درست مثل الان چشم بسته بودیم و در تلاش بودیم تلاطم قلبمونو آروم کنیم
و اون باز هم کسی بود که زودتر به خودش مسلط شد
سرشو فاصله داد
و بینیشو بالا کشید
لبخندی زد و گفت
_اصلا نتونستم خودمو کنترل کنم ...خیلی درد داری؟!
لبخند زدم سرمو تکون دادم
_قابل تحمله
_دلم برای این بدعنقیت تنگ شده بود ...
دستش به پشت موهام رسید و به ریشه موهام چنگ زد
_اگه باهم حرف بزنیم و تصمیم بگیری که میتونی منو ببخشی ...دیگه یک ثانیه هم نمیذارم ازم جدا بشی... میفتم دنبالت و هرجا که تنها گیرت بیارم کارتو یکسره میکنم ...
خندیدم و صدای خندم در فضای حموم پیچید
_هنوز هم هورنی و حشری هستی
خندید
_چرا فکر کردی باید تغییر میکردم؟؟
حرفمو به خودم پس داد
از تصور اینکه این چند سال با چند نفر بوده اخم کردم
_اخم نکن خورشید من ...
میدونستم اون هم نیازهایی داشته
بهش حق میدم
انسان بود و اینکه بگم نباید با کسی رابطه میداشت زیاده خواهی بود
اما برای لحظه ای حسادت سراسر وجودم رو گرفت
_این چند سال که به کسی نگفتی خورشید من؟!
بغض صدام برای خودم هم عجیب بود
_نه نه نگفتم و هیچوقتم زندگیم روشن و رنگی نبود چون من خورشید نداشتم ...
زبون باز بود مثل گذشته ...
بلد بود چی بگه و چیکار کنه ...
دستشو دراز کرد شامپوی صورتی رنگ رو برداشت
_توت فرنگی و شیر مشتاقم بدونم ترکیبش با بوی بدنت چیجوری میشه...
شامپو رو کف دستاش ریخت
هردو از درون درحال جوشیدن بودیم
وحشت زده از آینده
خجالت زده از دیشب
و با قلبی چند تکه شده از جدایی
اما عاشق بودیم
هردومون ترسیدیم
و اینکه ممکنه این حموم آخرین حمومدو نفره ما باشه
باعث میشه آروم اما با بغض همدیگه رو دنبال کنیم
بدن های هدیگه رو بشوریم
وموهای کفی همدیگه رو آبکشی کنیم
وقتی حوله تن کردم
و اون حوله سفیدی دورکمرش پیچید و موهامو با سشوار خشک کرد
بزور روی صندلی نشوندمش نوبت من بود که ابریشم های سیاه رنگشو خشک کنم
بدون کمک از برس انگشت هامو بین موهاش کشیدم
از آینه به تک تک حرکاتم نگاه میکرد
وقتی لباس پوشیدیم و اون دو بطری خنک آبجو رویمیز جلوی کاناپه گذاشت
بدنم از اسرس میلرزید و دست هام یخ زده بود
وحشت زدهبودم از چیزی که قرار بود بشنوم ...
و تصمیمی که قرار بود بگیریم ...
........
سلام سلام
اول از همه ووت و کامنتو لطفاااااا یادتون نره
و ببخشید که دیر اومدم گایز
اما اومدم با پارتهای خفن
این پارت خیلی ملوس و لطیف بود
پر از دلتنگیو ناراحتی بود ...
اما پارت بعدی قراره خیلی خفن تر باشه 🥲
تهیونگ دلیل کارشو میگه که مطمئنم قراره همتون رو شوکه کنه 💔
پارت بعدی خیلی حساسه پس باید چندین بار بنویسمش و بخونمش تا عالی بشه و ممکنه کمی دیر آپ بشه ولی بهم قول بدین که منتظرش باشین ✨💜
راستی یه داستان جدید آپ کردم لطفا بهش سر بزنین
لاو یووووو
......

Number one  TAEKOOK / KOOKVWhere stories live. Discover now