S1-part 5 / bitter and sweet

577 121 5
                                    

روبروی پنجره بزرگ ایستادم
پرده سفید کرکره ای رو بالا فرستادم
خورشید تازه طلوع کرده بود
هوا خنک بود
و باد ملایمی میومد
تصویری از خودم داخل شیشه پنجره افتاد
منی که تازه بیدار شده بودم
با باکسر مشکی و لیوان سرامیکی قهوه روبرو پنجره بودم
و به فضای شهر زیر پام نگاه میکردم
با شنیدن صدایی برگشتم
ایزابل از روی تخت بلند شد
با بدنی برهنه مشغول پوشیدن لباساش شد
_بهت که گفته بودم این آخرین بار بود
کمی از قهوه ام خوردم
دکمه های پیراهن سفیدشو روی لباس زیر توری مشکی اش میبست
با لبخند گفتم
_هربار همینو میگی
دامن کوتاه مشکیشو پوشید زیپشو بالا کشید
_اینبار جدیم ... دارم ازدواج میکنم
ابروهام بالا پرید
_مبارکه
در سکوت کت سیاهشو تنش کرد
ساعتشو بست
کیفشو برداشت و کنارم ایستاد
ماگ سرامیکی رو ازم گرفت
خندید و یکم نوشید
_خیلی احمقانست که دلم برات تنگ بشه
دستی به بازوم کشید
_مخصوصا برای بدنت
لبخند زدم
دستش بین موهای مشکی بلندم رفت
سرمو خم کردم
و لب های مرطوب از قهوه اش رو بوسیدم
_امیدوارم خوشحال باشی ایزابل
خیلی زود واحدم رو ترک کرد
سمت سرویس رفتم روبه روی آینه ایستادم با ریموتی که اونجا بود دستگاه پخش رو روشن کردم
کف ریش رو روی چانه و پشت لبم مالیدم
و همزمان زمزمه میکردم
All my friends are toxic, all ambitionless
So rude and always negative
I need new friends, but it's not that quick and easy
Oh, I'm drowning, let me breathe
کمرمو تکون دادم
و سرخوشانه برای خودم جولون میدادم
تیغ تیز رو روی چونه ام کشیدم
I'm better off all by myself
Though I'm feelin' kinda empty without somebody else
Oh, I hear you cryin' out for help
وقتی که کار صورتم تموم شد
سمت فضای شیشه ای رفتم و زیر دوش ایستادم
خواننده با صدای بلندی میخوند
But you never showed for me when I was ringin' your cellphone
Oh, you don't know how it feels to be alone
Baby, oh, I'll make you know, I'll make you know, oh
لبخندی زدم و حوله مشکی رو دور کمرم بستم
زندگی وارد مرحله جذابی شده بود
من جئون جونگکوک هستم
مدیرعامل شرکت تین تکنولوژی
من جئونی هستم که هفت سال بزرگتر شده
یه مرد بیست و پنج ساله
روبروی آینه قدی اتاقم ایستادم
به بدنم نگاهی انداختم
بدنی که نتیجه ی ورزش و تمرین های بوکسم بود
کاملا ورزیده و عضلانی
تتو هایی که روی دستم بود
هر کدام معنیو اهمیت خاصی برام داشت
چیزهایی که زندگی من رو تعریف میکردند
موهای بلندمو که فقط کناره هاشو ماشین کردم سشوار کشیدم
بهشون روغن زدم و پشت سرم بستمشون
سمت کمدم رفتم
حوله رو یه جایی رها کردم
من جئون جونگکوک هستم
یک جئون جونگکوک تنها
البته هنوز تنها
کسی از من انتظار داشت که بازهم بتونم به کسی اعتماد کنم؟!
وقتی شش ماه از انتظارم برای یک تماس از جانبش گذشت
فهمیدم کسی که در این رابطه باخته است خودمم
من و انتظار بیهوده ام
من و یک عشق بی سر و ته
پیراهن طوسی را برداشتم
کاملا تمیز و اتو کشیده
پوشیدمش
کت و شلوار سرمه ای کرواتی ساده و طوسی رنگ
ساعتی به مچم بستم و کفش های چرم را به پام کردم
با برداشتن موبایلم آلارم به صدا درومد
لبخند زدم
_کاملا به موقع
کمی بعد صدای شاد پسرکم در واحد پیچید
_جونگکوک آماده ای؟
یونگی با تیپ همیشه سیاهش
با قدی که بلندتر شده
با بدنیکه ورزیده شده
و موهای دودی رنگش که تازه رنگ شده وسط خانه ایستاده بود
_صبح بخیر همکار
با دیدنم لبخند زد
_خوبه که لباس رسمی پوشیدی میخواستم بهت بگم
کنارش سوار آسانسور شدم
داخل آینه به هم لبخند زدیم
_هیجان زده ای؟
خندید چشم هاش باریک شد
_هیچی به اندازه نجات شرکت های نوپا هیجان زده ام نمیکنه کوکی
وارد ماشین شدیم
هوپ یه پرونده سمتم گرفت
بازش کردم و لبخندم با اسمی که نوشته شده بود یخ زد
اوه اون اسم نحس
فقط یک چیز برای من یادآوری میکرد
یک بوسه در نیمه شب وسط اتاق شلوغم
اون اسم
کیم تهیونگ بود
پرونده رو سمت یونگی که از پنجره بیرونو میدید گرفتم
بی توجه به پرونده گفت
_دوباره با ایزابل جور شدی؟
و من ذهنم شلوغتر از جواب دادن به اون سوال بود
به پرونده اشاره کردم
سرشو پایین انداخت
و کم کم اخم روی تمام میمیک صورتش نشست
_لعنت بهش
به بیرون نگاه کردم
خبری از ترافیک نبود
انگار همه چیز فراهم بود تا ما زودتر به اون شرکت برسیم
به ساختمان پنج طبقه نوساز نگاه کردم معماری جالبی داشت
تک دکمه کتم را بستم
_میتونیم بیخیال بشیم
_بیا مثل غریبه ها رفتار کنیم ما برای کار اینجاییم نه چیز دیگه ای
ولی وقتی در طبقه پنجم وسط سالن ایستادم
و با صدای محکمم به او سلام دادم
تقریبا مطمئن بودم که نمیتونم مثل غریبه ها باشم
و من چطور بعد از هفت سال
بعد از آنهمه عذاب و تنهایی
هنوز با دیدنش دل و بدنم لرزید....
پشت به من ایستاده بود
و من اونو حتی از پشت سر هم بعد از هفت سال شناختم
چقد رقت انگیز بودم
دستم رو داخل جیب شلوارم بردم و با صدای بلندی گفتم
_سلام کیم
برگشت و من واضحا دیدم که لرزید
فرقی نکرده بود
فقط پخته تر شده بود
فقط اینبار موهاش بجای اینکه روی صورتش باشه به بهترین شکل رو به بالا مرتب شده بود
چند قدم فاصله را طی کردم
روبروش قرار گرفتم
به تک تک اجزای صورتم نگاه کرد
قبل از اینکه با باز شدن دهنش چیزی بگه
مشت دست راستمو به صورتش کوبیدم
خیلی محکم
خیلی خیلی محکم
یکی از همون مشت هایی بود که به کیسه میزدم
احساس میکنم این برای جبران این هفت سال کافی نبود
صدای همهمه بین کارمند ها بلند شد
روی زمین افتاده بود
به سختی بلند شد
با پشت دست خون کنار لبش رو تمیز کرد
کتمو مرتب کردم
لبخندی به روش زدم و گفتم
_حالا میتونیم کار کنیم
و به سمت انتهای سالن که نوشته بود مدیریت رفتم
.......
تهیونگ خیلی احمق بود که فکر میکرد
بعد از اون اعتراف ناخواسته اش
و بعد از اون بوسه
من میتونم به یک زندگی نرمال ادامه بدم
ولی اساسا زندگی و حتی نفس کشیدن هم برای من دشوار بود
و حتی خوابیدن
من اولین تجربه بوسه ام به مزخرف ترین شکل ممکن تجربه کرده بودم
و این احساس که کسی توی این دنیا عاشق منه
همونقدر که احمقانه بود شیرین هم بود
میدونم که میتونی درکم کنی
تو هم حتما کسیو داری که بهت از عشقش اعتراف کرده باشه
همزمان که احساس عصبانیت میکردم یه غرور کاذب هم داشتم
اینکه تهیونگ نفر اول مدرسه
مدال آور رشته شنا
کسی که استادیار معلم ها میشد
و ویولون رو به زیباترین حالت مینواخت عاشق من بود
همون پسری که خیلی ها دوستش داشتن
ناخوداگاه با این فکر لبخند میزدم
با نشتن کسی کنارم به خودم اومدم
با چاپستیک نودل هارو هم زدم
_وای خدا اون دکتر رسما دیوونست چرا شمارمو بهش دادی؟!
خندیدم
_حالا که میدونی چقد احمقه حتما میتونی بفهمی که کچلم کرده بود
_واقعا احمقه برام متن عاشقانه میفرسته
متن عاشقانه و یونگی؟
پسر همیشه بیخیال و پوکر فیس
_راحت باش بخند
گفت و نفسشو با کلافگی بیرون داد
_حتی خودمم خندم میگیره
با دیدن صورت سرخ شده اش بهش تنه ای زدم
_خودمونیم ولی ازین که عاشقت شده خوشت میاد
برام شکلک دراورد
_عاشق چی؟سر جمع چند ساعت هم منو ندیده
شونه بالا انداختم
_بازم حس خوبیه
_یعنی تو ازینکه تهیونگ دوست داره حس خوبی داری؟
لپمو گاز گرفتم
لب هام به سمت پایین رفت و شونه هام به بالا
_فقط حس خوبیه همین
خندید
_خیلی احمقی درست مثل تهیونگ و عموش
مشغول غذامون شدیم
_ولی اگه واقعا حس خوبی داری چرا بهش یه فرصت نمیدی؟!
فرصت؟
چاپستیکو داخل ظرف ول کردم
نگاهی به یونگی که با دقت نگام میکرد کردم
_من میترسم
چشماش گرد شد
_ترس ترس از چی؟!
_خب میدونی من همیشه کسیم که نیاز به توجه دارم نمیدونم این یه خصلت تو وجودمه و تهیونگ اگه واقعا کسی باشه که خودش میگه یعنی اگه واقعا عاشقم باشه من میترسم که بهش وابسته بشم و من نمیدونم تا حالا این حسو تجربه نکردم میترسم که اعتمادی که بهش میکنم به جای خوبی نرسه ...
بعد از سخنرانی قرایی که کردم لیوان آب رو سر کشیدم
یونگی دستشو دور گردنم انداخت
_تو حق داری رفیق ولی نباید بخاطر ترس از آینده از الانت لذت نبری
_اینو کسی میگه که به یوکجین فرصت نمیده؟!
_خب بخوای فکر کنی این با مسئله شما کاملا متفاوته اون دکتره ده سال از من بزرگتره و ما کاملا با هم متفاوتیم ما حتی نمیتونیم با هم از دیدن یه فیلم لذت ببریم اون برونگراست و من کاملا درونگرا یه مقداری خنده داره
اون راست میگفت این حقیقت بود
ولی من و تهیونگ چه شباهتی به هم داشتیم؟!
اصلا میتونستیم باهم کنار بیایم؟!
هم زمان که دوست نداشتم بهش نزدیک بشم
یه احساسی درونم تمایل داشت این حس رو برای اولین بار تجربه کنه
حس دوست داشته شدن و دوست داشتن
تایم ناهار خیلی زود تموم شد و با یونگی سمت کلاس شیمی رفتیم
کلاسی که توش هر دو نفر یک گروه میشدن
من و یونگی با هم گروه بودیم و قرار بود یک آزمایش رو از اول تا آخر معادله نویسی و اجرا کنیم
حقیقتا براش هیچان داشتم
ولی با دیدن کسی که وارد کلاس شد تمام هیجانم از بین رفت
یونگی از زیر میز به پام ضربه ای زد و قبل از اینکه چیزی بگه تهیونگ شروع به صحبت کرد
_استاد لی امروز نمیاد اما من کارشونو به عهده گرفتم اگه اشتباه نکنم هر گروه یه آزمایش انتخاب کرده لطفا به نوبت اسم هاتون و آزمایشی که انتخاب کردین رو بهم بگیر
از ردیف اول پشت هر میز و صندلی دو نفره افراد اسم و آزمایششونو گلتن
_یونگی تو باید بگی ها
_چرا من؟
_من نمیتونم ببین دستام میلرزه؟
_احمقی؟چته
_فقط یکمی ....
خیلی زود نگاه تهیونگ روی من قفل شد
یونگی که فهمید نوبتمونه و من قرار نیست زبون باز کنم گفت
_مین یونگی و جئون جونگکوک - آزمایش چگالی عناصر
نگاه تهیونگ روی من بود
گفته بودم که نگاه سنگینی داره؟
اینبار حتی احساس کردم صورتم گر گرفته
لبخندی زد
و شروع به نوشتن کرد
_خب حالا باید کارمونو شروع کنیم جونگکوک حواست به منه؟
یونگی گفت و من نگاهمو از روبروم گرفتم
_بیا چگالی اینارو اندازه گیری کنیم
سرمو تکون دادم
با ایستادن تهیونگ بالای سر یه دختر
و خندیدنش
ناخوداگاه اخم کردم
این حسی که درگیرش شده بودم حس ترسناکی بود
من داشتم حسودی میکردم
به نزدیکیشون اخم کردم
وقتی نگاهمو حس کرد سرشو برگردوند
سریع مشغول کارم شدم
به یونگی توی چیزی که اصلا ازش سر در نمیاوردم کمک کردم
حتی حالیم نبود چیکار میکنم
که بوی عطر تلخش داخل بینیم پیچید
دست چپشو پشت صندلیم گذاشت
درست پشت کمرم که بهش تکیه داده بود
کف دست راستشو روی نیز کنار کاغذم گذاشت
خم شد
و توی فاصله ی خیلی نزدیکتری نسبت به اون دختر با من قرار گرفت
ناخوداگاه نفس عمیقی کشیدم
با دست به کاغذ اشاره کرد
توی فرمولت به اشتباه جزئی ولی مهم داری
به نیم رخش نگاه میکردم
و همزمان به این فکر کردم که چیدر اجزای صورتش به هم میان
موهای فر
چشم های کشیده
مژه های بلند و پر
وقتی سمتم برگشت من خال کوچیک زیر چشمشو دیدم
تا حالا متوجهش نبودم
لبخند زد
نگاهم خیلی کوتاه رپی لبهاش رفت
_حواست به منه جونگکوک؟
قبل ازینکه از یادآوری بوسه سرخ بشم
سرمو سمت برگه برگردوندم
_وزن رو تبدیل نکردی
در اون فاصله کم
فقط زمزمه کرد
یونگی که خیلی ضایع خودشو به ندیدن و نشنیدن زده بود
منو به خنده مینداخت
_امروز قشنگتر شدی
گفت و از من رد شد
قشنگ شده بودم؟
شاید به خاطر موهام بود که بالای سرم بسته بودم
شاید بخاطر ....
اوه خدای من از نظر اون قشنگ بودم
یونگی با رفتنش سمتم برگشت
_اون رسما عاشقته برادر
.......

Number one  TAEKOOK / KOOKVWhere stories live. Discover now