ساعت نزدیک ۹ شب بود که بالاخره تونست از اون جلسهی جهنمی بیرون بیاد. تمام مدت ذهنش مشغول بود و تمرکز کافی رو نداشت، چند باری هم بین جلسه از سالن بیرون اومده بود تا شاید بتونه با بکهیون تماس بگیره اما هر بار با گوشی خاموشش مواجه میشد.
از طرفی، بعد از دیدن عکسهای قشنگی که امگاش براش فرستاده بود، در کنار نگرانیش باید درد پایینتنهش رو هم تحمل میکرد. خوشبختانه با وجود کت بلندی که داشت تونست از آبروی در معرض خطرش محافظت کنه، هر چند فرمونهای عزیزش احتمالا همهچیز رو لو داده بودن؛ این رو از نگاههای عجیبوغریب بقیهی کارمندا میفهمید.
بعد از خروج از سالن کنفرانس، بدون اینکه توجهی به همکاراش بکنه و حتی جوابشون رو بده به سمت خروجی ساختمون دوید تا هر چه زودتر خودش رو به خونه برسونه.حتی نفهمید چطور مسافت بین شرکت تا خونه رو طی کرده. افکار جالبی توی سرش نمیچرخیدن و ترجیح میداد زودتر خودش رو به امگاش برسونه.
بعد از باز کردن در آپارتمان مشترکشون، با خونهای که تماما تاریک بود مواجه شد. نگاه آشفتهش رو به فضای خونه داد و بعد از تعویض کفشهاش با دمپاییهای روفرشیش، برقهای پذیرایی رو روشن کرد. خونه کاملا مرتب بود و خبری از فرمون شیرین بکهیون که موقع هیتش حس میشد نبود.
برای لحظهای به این فکر کرد که اگر بکهیون ترکش کرده باشه چی؟ نمیدونست از کی انقدر دراماکویین شده اما دیدن فضای تاریک خونه این ترس رو به جونش انداخته بود.کتش رو روی یکی از مبلها رها کرد و به سمت راهرویی که به اتاقشون منتهی میشد قدم برداشت. درِ اتاق مهمان کمی باز بود و برق روشنش فضای راهرو رو روشن میکرد اما توجهی نکرد و وارد اتاق مشترکشون شد. فضای اتاقشون هم مثل نشیمن تاریک بود و چانیول با دیدن تخت دونفرهشون که یک طرفش اشغال شده بود نفسش رو پرسروصدا بیرون فرستاد. به سمت بکهیون قدم برداشت و با دیدن صورت غرق خوابش ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نقش بست.
چطور در هر حالتی اونقدر زیبا و دوستداشتنی بود؟با میل به بیدار کردنش به سختی مقابله کرد و بعد از برداشتن حوله و یه دست لباس راحتی از اتاق بیرون اومد. بهتر بود زمانی که بکهیون هوشیاره باهاش حرف بزنه و ازش دلجویی کنه، بیدار کردنش فقط همهچیز رو پیچیدهتر میکرد. باید یه فکری هم برای درد کلافهکنندهی پایینتنهش میکرد.
نگاهی به اتاق مهمان کرد و قدمهای خستهش رو به سمت در نیمهبازش کشوند. به بکهیون قول داده بود که بیاجازه وارد اتاقش نشه و قرار هم نبود زیر قولش بزنه. فقط میخواست برق اتاق رو خاموش و بعد درش رو ببنده تا کنجکاویش رو کنترل کنه.
وارد اتاق شد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره کلید برق رو پیدا و خاموش کرد، اما لعنت بهش، اون میز با کیک روش وسط اتاق چیکار میکرد؟
برق رو مجددا روشن کرد و لباسها و حولهی توی دستش رو کناری گذاشت.
YOU ARE READING
Saving You In Colors
Fanfiction❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان کافیای برای شناخت یک نفر به نظر نرسه، اما بکهیون ادعا میکرد که تمام زوایای آلفای مهربونش رو میشناسه و شاید همین باعث شد که بخواد برای تو...