~Part 5~

1.7K 458 205
                                    

-من... من یه کار اشتباهی انجام دادم.
زمزمه‌ش رفته‌رفته ضعیف‌تر می‌شد و بعد از به پایان رسوندن جمله‌ش، سرش رو کاملا در آغوش آلفاش پنهان کرد. چانیول همون زمزمه‌ی ضعیف رو به‌خوبی شنیده بود اما ترجیح داد چند ثانیه‌ای حرف نزنه. در واقع اون‌قدر امگاش رو می‌شناخت که بدونه از هر مسئله‌ی کوچیکی توی ذهنش یه هیولای ترسناک می‌سازه و همین باعث می‌شد نگرانیش کم‌رنگ بشه.

-من منتظرم بگی چی شده عزیزم. چرا حرف نمی‌زنی؟
آلفا بعد از یه مکث چند دقیقه‌ای سکوت بینشون رو بهم زد و بکهیون تصمیم گرفت درحالی‌که سرش کاملا تو سینه‌ی آلفاشه به حرف بیاد. نگاه کردن به اون تیله‌های مشکی در حال حاضر سخت‌ترین کار دنیا بود.

-خب... یادته که... ۶ ماهِ پیش، وقتی که ازدواج کردیم... یه‌سری قول بهم دادیم؟
چانیول در جوابش سری تکون داد و موهاش رو نوازش کرد.

-تو قول دادی سیگار رو ترک کنی، منم بهت قول دادم که دیگه راجع‌به خودم فکرای منفی نکنم.
آلفا باز هم حرف‌هاش رو تایید کرد و بدنش رو عقب کشید تا بتونه صورت امگاش رو ببینه. بکهیون اول کمی مقاومت کرد اما وقتی دید زورش به آلفای لجبازش نمی‌رسه، همراهیش کرد و سرش رو از توی بغلش بیرون آورد. البته هنوز به صورت آلفاش نگاه نمی‌کرد.

-تو به قولت عمل کردی اما من... من...
گرفتگی صداش برای چانیول کاملا قابل تشخیص بود اما سعی کرد تحت فشار نذارتش. پس احتمالا قولش رو شکسته بود؟ این که چیزی نبود... می‌تونستن دوباره بهم دیگه قول بدن، البته بهتر بود دلیلش رو بفهمه. اینکه چه چیزی باعث شده بود دوباره افکار منفی راجع‌به خودش به ذهنش بیان برای چانیول اهمیت داشت.

-بهم نگاه کن.
چانیول با لحن مهربونی گفت و حرفش رو قطع کرد. بکهیون با تردید سرش رو بالا آورد و مردمک‌های لرزونش به نگاه مهربون آلفاش گره خورد.

-متاسفم.
با شرمندگی زمزمه کرد و نگاهش رو از چهره‌ی آلفاش گرفت. آرامش و لحن ملایم چانیول بیشتر خجالت‌زده‌ش می‌کرد. اگر روزی جاهاشون عوض می‌شد بکهیون انقدر مهربون رفتار نمی‌کرد.

-اشکالی نداره عزیزم. می‌تونیم دوباره بهم قول بدیم هوم؟
چانیول باز هم با لحن مهربونش لب زد و بعد از تنگ‌تر کردن حلقه‌ی دست‌هاش به دور بدن نحیف امگاش، پیشونیش رو بوسید.

-فقط می‌خوام بدونم که چی باعث شده باز اون فکرا به ذهنت بیان، باید راجع‌بهش حرف بزنیم لاو.
بکهیون تحت تاثیر لحن آروم آلفاش، نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست. به‌خاطر اضطرابی که ناگهانی بهش وارد شده بود بدنش یخ کرده بود و تلاش کرد با پیچیدن ملحفه‌ به دور تنِ لختش، خودش رو گرم کنه.
چانیول صبورانه منتظر موند و با چشم‌هاش حرکات بامزه‌ی امگاش رو دنبال کرد. دیدن بدن لختش که با مارکای کوچیک و بزرگی تزئین شده بود لبخند به لبش می‌آورد.

Saving You In ColorsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora