Intro

607 86 16
                                    


جنی تک فرزند بود اما عوضش پنج دوست صمیمی داشت و اتفاقا خیلی هم دوستشون داشت، البته نه از لحاظ رمانتیک. مگه میشه؟ احتمالا خودش بهتون میگفت که اگر حس رمانتیکی نسبت به هرکدوم یک از دوستاش داشت چقدر کار حال بهم زنی بود.

البته پشت این احساس جنی دلیلی نهفته. جنی دختر سخت کوشی هست و همچنین خیلی روشنفکره. از خیلی چیزها خوشش می اومد اما خب به جز یک مورد. با تمام وجودش از عشق بین هم جنس ها نفرت داشت. چیزی که امکان نداشت تا آخر عمر نظرشو نسبت بهش عوض کنه. نمیتونست بدون اینکه حالش بهم بخوره دیدن دو نفر هم جنس که به هم عشق می ورزیدند رو تحمل کنه.

از وقتی که نوجوون بود یادش میاد هرموقع صحبتی از ازدواج همجنسگرا ها میشد نفرتی عمیق نسبت بهشون توی دلش حس میکرد. نمیتونست این نوع آدم هارو درک کنه و حتی تا الان تلاششو میکرد بتونه سر از کارشون دربیاره. وقتی که شونزده سالش بود توی تظاهرات علیه ازدواج همجنسگرایان شرکت کرد. سه ساعت تمام توی راهپیمایی شرکت کرده بود و یک بولتن بزرگ توی دستش گرفته بود و توی خیابونا داد میزد و از این کارش هیچوقت پشیمون نشده بود.

و همچنین برای مدتی عضو جنبش ضد ازدواج همجنسگرایان شده بود. اونجا با چند نفری دوست شده بود که بعدها با دیدن رفتار هراسناکی که داشتند، که البته نه فقط در مقابل همجنسگراها بلکه کلا آدم های وحشتناکی از لحاظ اخلاقی بودند از گروهشون جدا شد.

البته هنوز طرز فکرشو نگه داشته بود چون حتی دیدن دو نفر هم جنس که داشتند همدیگرو میبوسیدند ناراحتش میکرد. نیازی نمیدید با کسی راجبش حرف بزنه چون بنظر خودش داشتن این طرز فکر کاملا عادی بود. چیزی که غیر عادی بود اون نبود بلکه اون آدم ها بودند.

جنی نیازی نداشت هتروسکشوال بودن و قرار گذاشتنش با مردارو رو از پدر و مادرش پنهان کنه. حس راحتی از حرف زدن از رابطه ی بین زن و مرد داشت چون این چیزی بود که درست بود.

آدم هایی که هتروسکشوال نبودند آدم هایی بودند که نیاز به کمک داشتند. نیاز داشتند درمان بشند. اعتراض علیهشون باعث میشد از این موضوع که دوست داشتن هم جنس غلط و غیر عادی بود آگاه بشند.

و این کار گناهی بود.

به مدت بیست و چهار سال پدر و مادرش بهش یاد داده بودند که اون برای دوست داشتن جنس مخالف به بار اومده بود. دقیقا مانند رابطه بین آدم و حوا. زن برای کامل کردن زندگی مرد به وجود اومده بود. بدون زن مرد راهشو گم میکرد.

Homophobix | JLحيث تعيش القصص. اكتشف الآن