دمنوش آرامبخشی درست کرد..
ساعت ها بود به غم و غصه های رئیسش گوش داده بود...
فنجونِ توی دستش رو که گرمارو به پوست سردش منتقل میکرد فشرد و از آشپزخونه ی نقلی و جمع و جورش بیرون رفت..
سمت کاناپه رفت...
جونگکوک دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود...
تهیونگ دمنوش رو روی میز گذاشت و خودش پایین کاناپه دو زانو روی زمین نشست...
صداش رو خفه کرد و آروم و از ته گلوش گفت.._اینکه کسایی که بهشون به شدت اعتماد داشتید و حالا بهتون پشت کردن دردناکه....اینکه فقط ۲۰ سالتون بودو شرکت رو تاسیس کردید حالا بعد ۱۰،۱۱ سال و درست موقع اوجش تخریب شد..دردناکه...و اینکه پا سوز اختلافات پدرتون شدید هم دردناکه..اما برای احساس شکست کردن زود نیست؟...واژه ی ورشکستگی...نهایتش به شکست ختم میشه اما...اما به نظر من میشه از جنبه ی دیگه ای هم بهش نگاه کرد...مثلا شروع دوباره!..
در مقابل حرف های امیدبخش پسر این فقط سینه ی مرد بود که برای نفس کشیدن بالا و پایین میشد..
_صدای منو میشنوید جناب جئون؟..خوابتون برده؟؟..براتون دمنوش درست کردم!..میتونه آرومتون کنه!
هیچ صدایی از حنجره ی خسته و گرفته ی جونگکوک ارتعاش پیدا نمیکرد...
دستاش رو زیر چونش گذاشت و به صورت رنگروشن جونگکوک خیره شد...
به لبایی که ترک برداشته بود..
نمیدونست رئیسش به خوبی حرف هاشو توی مغزش حلاجی میکرد..
ساعدش رو برداشت و با چشمای روشن پسری که خیره بهش مونده بود روبرو شد...
تهیونگ سریع خودش رو جمع کرد..
از جاش بلند شد.._دمنوشتون سرد نشه...
جونگکوک خوبی های بی دریغ کارمندش رو به یاد میاورد..
_ممنونم...کیم تهیونگ!
تهیونگ سری تکون داد و سمت اتاقش حرکت کرد..
بومش رو تنظیم کرد که چراغی توی مغزش روشن شد...
ریز ریز دوید_یونگی هیونگ یونگی هیوووونگ!
دمنوش پرید توی گلوش و شروع کرد به سرفه کردن...
_ک...کیی؟تهیونگ لبخند بزرگی زد
_یونگی هیونگ...وکیله...توی کارش ماهره و پرونده های کلان رو اوکی کرده..
جونگکوک دمنوشش رو روی میز گذاشت و پشت سرهم پلکی زد..
_و..وکیله؟کی کی هیونگت؟؟
سریع گوشیش رو از توی جیب شلوارش درآورد و با هیجان شماره یونگی رو گرفت
_یونگی هیونگم بهش میگم بیاد اینجا..
جونگکوک به سرعت از جاش کنده شد و رفت پیشتهیونگ.
_زنگ بزن...زنگ بزن بگو زود بیاد..
تهیونگ تماس رو روی اسپیکر گذاشت..
طولی نکشید که هیونگش با صدایی رساش حرف زد
![](https://img.wattpad.com/cover/303007727-288-k885763.jpg)
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...