part 16.

816 148 99
                                    

پتو رو از روی چهره ی پسر کنار زد و با نگرانی که خط به خط چشماش رو پر کرده بود بهش نگاه میکرد..

_قلبت میسوزه؟..یعنی چی؟حالت بده؟

تهیونگ بغضش رو قورت داد و با کهرباهایی لایه ای از اشک اون هارو پوشونده بود به مرد جلوی روش خیره شد..

_قفسه ی سینم سنگینه جونگکوک شی...

تاحالا توی این موقعیت هولناک قرار نگرفته بود...از غفلت هراس داشت...
اما نمیدونست باید چیکار کنه و این نهایت غفلت در حق جون پسر جوان بود..

_ب..باید چیکار کنم الان ها؟لطفا بگو..

تهیونگ به کشوی میز اشاره کرد...

_قرصام....

جونگکوک از تخت پایین رفت و کشو رو باز کرد با حجم وحشتاکی از انواع قرص ها مواجه شد..

_اینا خیلی زیاده لعنتی کدوم رو باید بیارم؟..

تهیونگ سینه ی سنگین و غیرقابل تحملش رو چنگ زد.‌

_ق..قوطی که درش نارنجیه...جونگکوک لطفا دارم میمیرم...

اولین بار بود اسمش رو خالصانه از زبون پسر میشنید...
توقف کوتاهی کرد و بعد شروع به گشتن کرد...
همه چیز از دیدگاه جونگکوک فجیع و هراس انگیز بود...

چشماش و مغزش چیزی به اسم رنگ نارنجی نمیشناخت...

قرص هارو پی در پی و با عجله کنار میزد...تا بلاخره قوطی با درب نارنجی به چشمش خورد...
سمت تهیونگ برگشت...

_وایسا برات آب بیارم یکم تحمل کن...

قطره های اشک دونه دونه از چشم های ترسیده ی تهیونگ میریخت...
به درد عادت داشت اما میترسید....
میترسید جریان خون خاموش بشه.....
با برگشتن جونگکوک مظلومانه دستاش رو سمتش دراز کرد..

_ب..بده!

جونگکوک قرص رو روی زبون تهیونگ گذاشت و لیوان رو به دستش سپرد....
تهیونگ چشماش رو بسته بود و خنکای آب رو به تنش میبخشید‌..

غافل از خیرگی جونگکوک به روی اشک های جاری روی صورتش..
بدن سستش رو رها کرد...
اما این رهایی نتیجه ای جز اسارت در آغوش مرد نداشت...
جونگکوک دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و نفس هایی که جا می انداخت رو حس میکرد...

_الان بهتری؟..

سکوت کرده بود...
وجود جسمی آزادانه توی بغلش....حس حیرت انگیزی به جونگکوک منتقل میکرد...حسی که تازه متولد شده بود!



شب عجیب و ترسناکی پشت سر گذاشته بودن...
کنار پدر تهیونگ به گوشت های تکه تکه شده ای که روی آتیش پخته میشد نگاه میکرد...
سرش رو بالا گرفت و به تهیونگ و جیمینی که غرق خنده بودن مبهوت موند...
به تقلا های تهیونگ برای زنده موندن فکر میکرد...به شبی که فهمید اون چجور دردی رو میکشه...به زندگی لحظه ای پسر فکر میکرد...
برای لحظه ای حاضر شد دنیا بایسته...اما تهیونگ بهبهود پیدا کنه....
دستی محکم روی شونه اش فرود اومد..

<<Holy love>>Where stories live. Discover now