طبقه ی 7...
واحد 20...به رسم مهربانی دسته گل نباتی رنگی به دست گرفته بود...
خجالتش رو کنار گذاشت و زنگ در رو فشرد...
نیم نگاهی خالی از شرمساری به یونگی انداخت..._هیونگ...یعنی قبول میکنن؟!...
یونگی لبخندی زد و امیدواری رو به قلب خسته ی پسر تزریق کرد..
_هیونگ کنارته پسر....
با باز شدن در سرجایش میخکوب شد...
پیرزنی خیره به چشم های عسلی رنگ تهیونگ کمی بیشتر در رو باز کرد..._ت..تهمین....تهمین....تهمین برگشته...
تهیونگ متعجب قدمی به عقب برداشت....
زن مسن دست هاش رو به سمت تهیونگ دراز کرد..._ت..تهمینا...
یونگی لبخندی زد..
_آجوما...فکر کنم اشتباه گرفتید...
دختر جوانی بازوی زن رو گرفت....نفس نفس میزد...صداش رو کمی بالا برد و عاجزانه نالید..
_آجومااا...لطفا تمومش کنننن..
دختر سر خم کرد...خجالت زده حرف زد...
_خیلی عذر میخوام جناب وکیل مین..خوش اومدید...
یونگی دست تهیونگ رو گرفت...
_مشکلی نیست....خیلی ممنون..!
به آرومی وارد خونه ی ساده جناب سانگ شدن...
روی کاناپه نشست...دسته گل رو روی میز مقابلش گذاشت قلبش تند میزد...دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد...
دختر به سرعت از اتاق خارج شد و مقابل هردو ایستاد..._بازم ازتون عذر میخوام...مادر جناب سانگ هنوز نتونستن مرگ پسر کوچکترشون رو تحمل کنه..
به تهیونگ اشاره کرد...
_و...و همینطور ایشون شباهت زیادی به پسرشون دارن...
تهیونگ نیم نگاهی به یونگی انداخت...سکوت کرد...
یونگی لبخندی زد.._آه....متاسفم و مشکلی نیست...جناب سانگ نیستن؟
دختر نگاهی به ساعت انداخت...
_گفتن تا چند دقیقه ی دیگه خودشون رو میرسونن...چیزی میل دارید؟..
تهیونگ سر تکون داد...
_نه ممنونم..
یونگی دستی به کمر تهیونگ کشید...
_خیر ممنون...
زن مسن از اتاق خارج شد...نگاهش رو از روی تهیونگ برنمیداشت...
آروم نزدیک شد...اشک چشمانش رو پر کرده بود...دستی به سر تهیونگ کشید..._تو...تهمین نیستی....اما...درست شبیه به تهمین منی...پسرک من...
دختر جلو اومد و دست مادر سانگ رو گرفت...
YOU ARE READING
<<Holy love>>
Fanfiction> _بآید یکبآر به خآطرِ همه چیز گریه کرد.. آنقدر گریه کرد تآ اشک هآ خشک بشن.. بآید این تن اندوهگین رو چلآند.. بعد دفتر زندگی رو ورق زد.. به چیز دیگه ای فکر کرد... بآید پآهارو حرکت دآد... و همه چیز رو از نو شروع کرد...متوجه شدی!؟.. ژانر: رومنس..درام...