part 45.

540 114 97
                                    

طبقه ی 7...
واحد 20...

به رسم مهربانی دسته گل نباتی رنگی به دست گرفته بود...
خجالتش رو کنار گذاشت و زنگ در رو فشرد...
نیم نگاهی خالی از شرمساری به یونگی انداخت...

_هیونگ...یعنی قبول میکنن؟!...

یونگی لبخندی زد و امیدواری رو به قلب خسته ی پسر تزریق کرد..

_هیونگ کنارته پسر....

با باز شدن در سرجایش میخکوب شد...
پیرزنی خیره به چشم های عسلی رنگ تهیونگ کمی بیشتر در رو باز کرد...

_ت..تهمین....تهمین....تهمین برگشته‌‌‌...

تهیونگ متعجب قدمی به عقب برداشت....
زن مسن دست هاش رو به سمت تهیونگ دراز کرد‌...

_ت..تهمینا...

یونگی لبخندی زد..

_آجوما...فکر کنم اشتباه گرفتید...

دختر جوانی بازوی زن رو گرفت....نفس نفس میزد...صداش رو کمی بالا برد و عاجزانه نالید..

_آجومااا...لطفا تمومش کنننن..

دختر سر خم کرد...خجالت زده حرف زد...

_خیلی عذر میخوام جناب وکیل مین..خوش اومدید...

یونگی دست تهیونگ رو گرفت...

_مشکلی نیست....خیلی ممنون..!

به آرومی وارد خونه ی ساده جناب سانگ شدن...
روی کاناپه نشست...دسته گل رو روی میز مقابلش گذاشت قلبش تند میزد...دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد...
دختر به سرعت از اتاق خارج شد و مقابل هردو ایستاد...

_بازم ازتون عذر میخوام...مادر جناب سانگ هنوز نتونستن مرگ پسر کوچکترشون رو تحمل کنه..

به تهیونگ اشاره کرد...

_و...و همینطور ایشون شباهت زیادی به پسرشون دارن...

تهیونگ نیم نگاهی به یونگی انداخت...سکوت کرد...
یونگی لبخندی زد..

_آه....متاسفم و مشکلی نیست...جناب سانگ نیستن؟

دختر نگاهی به ساعت انداخت...

_گفتن تا چند دقیقه ی دیگه خودشون رو میرسونن...چیزی میل دارید؟..

تهیونگ سر تکون داد...

_نه ممنونم..

یونگی دستی به کمر تهیونگ کشید...

_خیر ممنون...

زن مسن از اتاق خارج شد...نگاهش رو از روی تهیونگ برنمیداشت...
آروم نزدیک شد...اشک چشمانش رو پر کرده بود...دستی به سر تهیونگ کشید...

_تو...تهمین نیستی....اما...درست شبیه به تهمین منی...پسرک من...

دختر جلو اومد و دست مادر سانگ رو گرفت...

<<Holy love>>Where stories live. Discover now