«قرار شد اونطوری نگاهم نکنی کوچولوی دردسر ساز. میدونی که اینطوری خر نمیشم. باید شربتت رو بخوری وگرنه باز قلب بابایی از نگرانی از جاش درمیاد، تو که اینو نمیخوای؟»
مشخصا بل یک ساله که لای پتوی صورتیاش قایم شده بود و با خندههای شیطانیاش قلب پاپا بکهیونی نوزدهسالهاش رو به وجد میآورد، قرار نبود به اون شربت تلخ و بدمزهای که برای تبش بود، حتی لب بزنه.
پاپا بکهیونیِ بل، راههای خیلی سختی رو در پیش داشت تا پدر بودن رو با پوست و استخوان یاد بگیره. اون خودش کودکی بود که داشت قدم برداشتن در دنیای پدر بودن رو یاد میگرفت و با بل کوچولوش برای انجام دادن خیلی کارها مدارا میکرد.
بیهیچچارهای، در نهایت قاشق شربت تب بل رو روی بشقاب کوچیکی که روی اپن بود، رها کرد و آستینهای پلیورش رو بالا کشید. چهرهی خسته، لبهای کبود از دود سیگار و خماری از مسمومیت الکلیای که دیشب داشت و گوشپیچیای که توسط پاپا لارنت عزیزش داشت، هیچ کدوم براش مهم نبودن. گریههای ترسناک دو روز پیشش رو در راهروی بیمارستان به یاد ميآورد و دلش میخواست یه گوشه کز کنه و ادامه نده. انتظار آدمها رو امتحان میکرد و شیرهی وجودشون رو میمکید تا زمین بخورن و خرد بشن.
اما نمیتونست به قلبش بگه بایسته تا برای اون لبخندهای شیرین نتپه. لبهای کوچولو و قرمز پرنسسش تا ميخندید، نمیتونست زمین بخوره. هر کاری برای کاشتن اون لبخند به روی لبهای بل انجام میداد.
پس لبخند ضعیفی زد و با قدمهای نرمی خودش رو به بل نزدیکتر کرد. بل یکساله تاتی تاتی کنان مثل گربهها زیر میز قایم شد. پاپاش خوب میدونست معنای این کار چیه. هر وقت بل چیزی ازش میخواست یا خرابکاری کرده بود، پشت میز قایم میشد.
نور عصرانهی پاریس از تراس کهنهی خونه به اتاق نشیمن میتابید و بکهیون باز میتونست صدای دلنشین گرامافون آقای لارنت رو بشنوه. واقعا دلش میخواست خستگیاش رو با سیگار کشیدن توی تراس رفع کنه ولی فعلا باید اون وروجک رو میخوابوند تا استراحت کنه. سرخک یه بچهی زیر دو سال واقعا کمرشکن بود. از اونجایی که بل واکسینه نشده بود، رسما بکهیون رو در سر حد مرگ نگران کرده بود. اون هرگز تصور نمیکرد بدون فرشتهی کوچولوش چطور میخواد توی پاریس زنده بمونه.
بکهیون روی زانوهاش خم شد و با لحن تهدیدآمیزی که بیشتر شبیه شوخی با پرنسسش بود، زمزمه کرد: «یعنی اول باید پوشکت رو عوض کنیم؟»
بل چشمهای درشتش رو بست و با نیش باز سر تکون داد. همزمان، موهای سیاهش که بکهیون از دو طرف با کش معمولی بسته بود، تکون خورد و خب این صحنه طبیعتا به بکهیون اجازه نمیداد زیاد از دخترکش دلخور بمونه.
YOU ARE READING
Lost In Paris {Afterstory}
Fanfiction- میدونی بهت افتخار میکنم پرنسس پاپا. تو از پسش برمیآی. بل با نگاه غمگینی به پدرش خیره شد و غر زد: -تا قلبم آروم میتپه، یعنی نتونستم. بکهیون لبخند گرمی زد و موهای دخترش رو نوازش کرد. خستگی مفرطی به روی شانههای پهنش مینشست وقتی میدید دخترکش ا...