۳. مرد جوان

352 95 54
                                    


در واقع وقتی بکهیون با سردردش ماشینش رو داخل گاراژ می‌انداخت. به موضوع خاصی فکر نمی‌کرد. یک درگیری فکرش این بود که چرا امروز نتونسته بود تیم موسیقی‌اش رو کنترل کنه و ریتم‌های قطعه‌ی جدیدشون اصلا به باب میلش پیش نرفته بود. طوری که همه‌ی هنرجوهاش ادعا می‌کردن استاد بیون عزیزشون هنگام عصبانیت واقعا وحشتناک می‌شه و بکهیون خیلی زودتر از موعد کلاس رو کنسل کرده بود و از تمام هنرجوهاش خواسته بود برای هفته‌ی بعد یک ساعت اضافه‌تر توی تمرین بمونن و چیزی به بعد می نمونده بود. بکهیون به خاطر همین موضوع اضطراب داشت.

جریان بعد ماه مِی و نانسی رو به یادش می‌آورد چون همسر عزیزش شب قبل باهاش قهر عاطفی کرده بود و باعث شده بود روزش افتضاح پیش بره. استرس دیدن نوارقلبی جدید بل هم از یک طرف ذهنش رو درگیر کرده بود.

از داخل ماشین کوله پشتی پر از دفترهای نت، بسته‌های پیتزا و قوطی شیک‌های شکلاتی و توت‌فرنگی و کیسه‌های خریدی که بیشتر پر از خوراکی‌های مورد علاقه‌ی بل بودن رو با خودش برداشت و سعی کرد با یک دست، دسته‌ی گل رزها رو دور از بینی بیچاره‌اش بگیره.

مسیر گاراژ تا خونه رو طوری طی کرد که به دام هوای ابری پاریس یا همسایه‌ی وراجش نیافته.

بسته‌های پیتزا، کیسه‌ها و قوطی شیک‌ها رو روی زمین گذاشت و خودش مجبور شد رمز خونه رو بزنه. ساعت هنوز پنج عصر بود و انتظار نداشت به جز چانگبینی که حالا به احتمال زیاد تکالیفش رو تموم کرده بود و تو اتاقش گیم می‌زد، کسی توی خونه باشه.

بکهیون کم کم سعی کرد وسایلی که جلوی در گذاشته بود رو به داخل خونه انتقال بده. به محض اینکه کارش از جمع و جور کردن وسایل تموم شد، بوی بوقلمون بینی‌اش رو غلغلک داد. قطعا مارتا هم از راه رسیده بود و داشت برنامه‌ی خاصی برای شب می‌چید. چون در مواقع عادی خانواده‌ی بیون و پارک لب به بوقلمون نمی‌زدن.

پارس‌های سگ ریز جثه‌ای بکهیون رو ترسوند و باعث شد مثل عنکبوت به پشت جالباسی کنار در بچسبه اما بدبختانه توله سگ به پیتزاهاش حمله‌ور شده بود و بکهیون چاره‌ای نداشت به جز اینکه سر سگ بیچاره هوار بکشه: «هی! نکن! برو عقب!»

«دختر بد!»

بکهیون سرش رو بلند کرد و متوجه صدای چانگبین شد. پشت سر پسرکش چانیول به سمت سگ کوچولو دوید. جفتشون می‌خواستن سعی کنن که اون رو از بسته‌های پیتزا دور کنن. بکهیون از عصبانیت نفس نفس می‌زد. در حالی که چانیول سعی می‌کرد مالتیپو کوچولو رو بین انگشت‌های درشتش نگه داره و به همسرش تاکید کنه که با خشم با مهمون تازه‌شون برخورد نکنه.

چانیول در حالی که زانو زده بود و سعی می‌کرد با محبت خشم سگ مالتیپو رو بخوابونه، غر زد: «پارک جرو واقعا حساسه. بهتره باهاش مهربون باشیم. مگه نه بین بین؟»

Lost In Paris {Afterstory}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora