۵. تنها پرنسس قلب بکهیون

440 104 75
                                    

بکهیون می‌تونست زمانی رو به یاد بیاره که وقتی بل فقط یک ماهه بود، بعد مکالمه‌ی نه چندان جالبش با فرمانده، توی زندان مرزی برگه‌ی عجیبی به دستش رسید. صرفا یک جورهایی به خاطر تحقیر شدنش بود. بکهیون در دستش، روی سلول نمناک و معفن زندان مرز، یه برگه‌ی تست دی‌ان‌ای داشت. دلیل خونی که ازش گرفته بودن رو متوجه شده بود و می‌دونست چرا چنین کاری باهاش کردن. تحقیر شدنش رو به خوبی حس می‌کرد. درد قلب کوچولوش رو هم همینطور. اون فقط با خودش زمزمه کرده بود: چطور از دلشون میاد یه بهانه پیدا کنن تا پرنسسم رو از من جدا کنن؟

اما بکهیون به مرور زمان فهمیده بود این از "دل اومدن‌ها" بیشتر و بی‌رحمانه‌تر از تصورات کودکانه‌ش هست. بل بخشی از بکهیون بود. مثل یک رگ نازک در وجود پاپاش جا داشت و اگر اون رگ بریده می‌شد، بکهیون هم می‌مرد.

وقتی توی یک روز معمولی از روزهای اول ماه می، بل توی خونه بی‌دلیل قدم می‌زد و هر از گاهی بی‌هدف به یخچال سرک می‌کشید، می‌تونست پاپاش رو گاهی ببینه که توی کتابخونه پرسه می‌زنه و دست به دفتر نتش، عمیقا به فکر فرو رفته. بل هرگز نمی‌دونست از افکار پاپاش چنین چیزهای وحشتناکی می‌گذره. همینقدر که فهمیده بود توی یک زندان متولد شده، براش ناراحت‌کننده بود.

روزها از رسیدن دعوتنامه‌ش می‌گذشت. درست بود که جر و بحث اوج نگرفته بود اما بین اعضای خانواده یک دلسردی واضح رخ داده بود. برای بل ناراحت‌کننده بود که پاپاهاش حتی با هم حرف نمی‌زدن. از طریق پاپا چانیولش فهمیده بود که بکهیون متوجه شده چانیول از قبل درباره‌ی نانسی می‌دونسته و چیزی نگفته.

اینطوری بهتر بود که سر مسائل ناچیز به طرز مضحکی همدیگه رو به سمت مبل محدود می‌کردن تا اینکه شب‌ها تا دیروقت کار کنن و با هم وقت نگذرونن و تو یه تخت بخوابن و حتی همدیگه رو نگاه هم نکنن.

بکهیون تا دیر وقت پیانو می‌زد و کسی نبود که اعتراضی کنه. همه عاشق پیانو زدن بکهیون بودن. چانیول گاهی داخل کتابخونه تا راس دوازده شب پرونده‌های قدیمی‌اش رو بی‌هدف مطالعه می‌کرد، نقاشی می‌کشید و روی میز کار یا اتاقک نقاشی‌اش چرت می‌زد. برای بل این دوری خیلی ناراحت‌کننده بود. پاپا چانیولش شب‌ها عادت داشت وقت‌های سریالش با یه کاسه‌ی پر از ذرت بوداده پشت میز ناهارخوری بشینه و به طرز بامزه‌ای سریال جنایی‌اش رو توی آیپدش ببینه. بل دوست داشت بعدش ببینه که پاپا بکهیونیش پاپا چانیولش رو می‌بوسه و غر غر می‌کنه که بهتره استراحت کنه.

بل به دیدن بعضی از روزمرگی‌ها عادت کرده بود، اون هم به لطف خودش و برنامه‌ش، از میون رفته بود.

حتی چانگبین هم به نظر دلخور می‌رسید. چون بهانه می‌آورد که تکالیف مدرسه‌ش مونده و بل شاهد بود که چانگبین تنهایی توی اتاقش گیم می‌زنه و رسما دست به سرش کرده. چانگبین زیاد تو بروز احساساتش قوی نبود اما مشخصا از رفتن خواهرش ناراحت بود. خواهری که از وقتی چشم باز کرده بود، کلی مراقبش بود. چانگبین می‌دونست رابطه‌ش با بل مثل بقیه‌ی خواهر و برادرها نیست. اونها از لحاظ عاطفی به طرز عجیبی به هم وابسته بودن. چون اولین‌باری که چانگبین کم مونده بود با دوچرخه‌ی بدون چرخ‌های کمکی‌اش زمین بخوره، بل اونجا بود و گرفته بودتش. وقتی توی اولین سال تحصیلی‌ش به یک مشت هموفوبیک برخورده بود، بل شانزده‌ساله اونجا بود و با شجاعت از برادرش دفاع کرده بود. چانگبین می‌تونست کلی لحظه رو بشماره که بل عاشقانه مراقبش بود و قلب‌هاشون رو به هم پیوند زده بود. طوری که حتی چانگبین هم بخواد کمی از قلبش رو به خواهرش بده تا انقدر آروم و موقر نتپه.

Lost In Paris {Afterstory}Where stories live. Discover now