pt 10

3.4K 577 249
                                    


از فشار عصبی‌ مدام پاشو تکون می‌داد و سعی داشت با نگاه کردن به تبلیغ تلویزیون حواس خودشو پرت کنه.

نفساش تند شده بودن و چشماش هرازگاهی به رنگ قرمز می‌رفت. اما بعد با چندتا نفس عمیق، کنترل بدنشو از گرگ درونش می‌گرفت و سعی داشت تو همون حالت انسانیش بمونه.
قطره‌های عرق، پوستشو براق کرده بودن و به خاطر تحریک شدگیش، بوها و صداها رو هم حتی بهتر می‌فهمید.
مثلا می‌تونست صدای ناله‌های ریز بتایی که توی اتاق پشت سرش بود رو بشنوه.
و صدای خیسی سوراخش که احتمالا داشت باهاش ور می‌رفت.
یا حتی صدای ضربان قلبی که تندتند می‌تپید و خون داغی رو به تمام بدن بتای ریز جثه پمپاژ می‌کرد.

لَقمه‌ی هوسوک بیشتر شد و حالا داشت هردو پاشو تکون می‌داد.
با دستش محکم جلوی دماغ و دهنش رو گرفت تا دیگه اون بوی خوب و تحریک کننده رو استشمام نکنه.

دیک بزرگش بدجوری هارد شده بود و حتی نمی‌تونست از اون بوی لعنتی فرار کنه.
نمی‌تونست پنجره‌ یا دری رو باز کنه چون اونا توی زندان به سر می‌بردن. یه زندان خیلی شیک و راحت.

هوسوک نمی‌تونست توی هیچ جایی از خونه پناه بگیره چون اون بوی قوی، تمام خونه‌ی کوچیک و نقلیشون رو پر کرده بود.

هوسوک بو کردن انبه و عطر رو هم امتحان کرده بود تا بلکه حواسش از فرومونایی که باعث می‌شدن گرگ درونش اونو به سمت تخت بکشونن پرت بشه.
اما تاثیری نداشت....

حتی صورتشو داخل کتونیش هم برد تا بلکه بوی پا، حواسشو پرت کنه ولی این لعنتیم تاثیر نداشت!!!


با اعصاب داغون، به سمت راهروی خونه رفت و دوباره دکمه‌ی قرمز رو فشار داد.
اون لعنتیا گفته بودن همیشه یه نفر پشت خط هست که بهش کمک کنه.
ولی توی ۵ دقیقه‌ی پیش، هوسوک ۳ بار سعی کرده بود با یه خری پشت خط ارتباط بگیره و کسی اونجا حضور نداشت.

" اون بتای لعنتی از صدتا امگا بدتر هیت شده و من دیگه دارم دیوونه میشم! " با صدای لرزون از ضعف و عصبانیت گفت و باز هم هیچ‌کسی جواب نداد.

به ساعت نگاه کرد.
فقط ده دقیقه از رفتن اون پرستار جنده گذشته بود اما هوسوک حس می‌کرد ۱ساعته که داره اون بوی تحریک‌کننده‌ی لعنتی رو تحمل می‌کنه.

دستشو از عصبانیت مشت کرد و گوشای آلفاییش بعد از چند ثانیه، چکه کردنِ قطره‌ای رو همون نزدیکی تشخیص دادن.
با تعجب به اطراف نگاه کرد و متوجه شد داره خون از دستاش چکه میکنه.
با ترس انگشتاشو باز کرد و متوجه شد پنجه‌هاش بلند شدن و موقع مشت کرد دستش، پوستشو پاره کردن.
فاک!
هوسوک اونقدر داغ کرده بود که حتی دردشو هم متوجه نشد.

اگه هرکسی دیگه‌ای توی اون اتاق در بسته هیت می‌شد، صددرصد هوسوک همون اول به فاکش می‌داد و اینقدر خودشو اذیت نمی‌کرد.
ولی فاک!
اون لعنتی یه بتای هیت شده بود.
ولی نه هر بتایی!
وحشی‌ترین و گستاخ‌ترین بتایی که هوسوک به عمرش دیده.

Unwelcome [SOPE]Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα