"32"

1.8K 328 604
                                    

شرط کامنت : 1k

نکه در اون لحظه درک مناسبی از وقایع داشته باشه اما سخت نبود که متوجه بشه چطور عطر آتش و خاکسترِ تنش بتای جوون رو خمار کرده. البته نه خماری ای که مطلوب باشه؛ درواقع اون مدلی که بابت امواج بدنِ آلفا، سرش هرلحظه ممکن بود از درد منفجر بشه. اما این درحالی بود که نیشخند محو و کج ـش لبهای باریکش رو ترک نمیکرد. سبزهای روشنش مثل آخرین باری که لویی به یاد داشت پُر شیطنت بودن.

"سلام، لویی." با بالا انداختن یه تای ابروش بالاخره سکوت رو شکست و لویی بهت زده پلک روی هم برد. فی الواقع به هیچ طریقی مغزش احتمال نمیداد این اتفاق چیزی جز یه شوخی مسخره باشه.

طوفان افکارش به هر دریچه از ذهنش هجوم میبرد و بارِ اطلاعات جدیدی که درحال تحمیل شدن بهش بود داشت کمرش رو میشکوند.

از اینکه بعد از این همه مدت دختری که خودش لویی رو ترک کرد حالا اومده و بهش سلام میده که میگذشت، میرسید به این حقیقت که ملودی تمام این مدت میدونسته هری و لویی باهمن... و لویی اینو میدونست که اکسش که این مسئله ی حساس رو میدونه از روی خلوص نیت نمیاد تا ببینتش.

یعنی از اول با پی بردن به اینکه هری انسان نیست بهش نزدیک شده، بازیش داده و بهش اصرار کرده لویی رو به دیدنش ببره؟ الان مثلا نقشه ی انتقامی چیزی توی سرش داشت؟! مگه خودش نبود که با لویی کات کرد؟! میخواست تهدیدش کنه؟

نمیدونست. عقلش به هیچ چیزی در اون لحظه قد نمیداد.

"هری، زبون دوست پسرتو گربه خورده؟!" ملودی بدون جدا کردن سبزهاش از آلفا، خطاب به پسر جوون تر پرسید و هری متعجب پلک زد.

"نه بخدا من نخوردم..!"

گردنشو سمت لویی خم کرد و آهسته گوشه ی کتشو تکون داد، "لویی، سلام بده!" و لویی بالاخره پلک بالا برد و چهره ی ملودی یک بار دیگه مقابل فیروزه ای هاش تابید.

آب دهنشو سنگین قورت داد، نیاز داشت خوددار باشه تا حرکت زننده ای نشون نده... مبادا هری رو بترسونه. پس نفس عمیقی بین ریه هاش کشید و کمی بعد با سردترین لحن گلگونی که میتونست داشته باشه بالاخره لب زد، "چی میخوای؟"

توی همین جمله ی کوتا جمع ـش کرد، تا نشون بده هیچ میلی به حرف زدن نداره... که حتی نمیخواد کوچک ترین چیزی درمورد رابطه ای که داشتن بشنوه.

"لویی... لطفا اول به حرفاش گوش بده..." بجای دختراما هری با لحن غمگینی جواب داد و لویی فقط تونست مثل برق گرفته ها سرشو سمت هری بچرخونه.

"چی گفتی؟" با سری سنگین پرسید و خب اون اخم کوبیده شده به ابروهاش باعث شد گربینه بی اختیار قدمی از ترس عقب بره. تحیر حالا تنها چیزی بود که بین آبی های آلفا پر میخورد و حقیقتا هری حتی دیگه جرات نداشت سرشو بالا بیاره. پس فقط لبهاشو روی هم فشرد و به کفشهاش خیره شد.

Ball of Fur Where stories live. Discover now