꧁4꧂

1.1K 201 0
                                    

"کیه"
وقتی زن میان سالی از روی مبل وسط سالن بلند شد با دیدن صحنه جلوش با عصبانیت جلو اومد
"تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی"
با تعجب گفت و این باعث شد جیمین که بغل کوک بود بیدار بشه
"رسیدم کوکی؟"
در حالی که چشماش رو با مشتش میمالوندن گفت
"اره عزیزم الانم تو بغل منی"
تک خنده ای به کیوتیش زد، جیمین که یک پاچ اب یخ ریخته باشن روش سریع از روی دستاش پایین پرید
"ما..مامان"
با رنگ پریده و با لکنت میگفت و روشو سمت جونگکوک کرد
"عزیزم میشه بگی ایشون کیی هستن"
با لبخند رو به جیمین گفت
"مامان این... این جونگ کوکه....ما....."
با لکنت میگفت
"ما جفت حقیقی هستیم"
"چی!؟.... جیمین این چی میگه"
با چشمای درشت و تعجب گفت
"مامان.. راست میگه امروز وقتی داخل ماشین بودیم داشتیم میرفتیم خرید... که دل درد بدی گرفتم بعد رفتیم دکتر و معلوم شد ما جفت حقیقی هستیم"
همون طور که سعی میکرد استرسش رو کنترل کنه میگفت
"اصلا چرا داشتین باهم میرفتین خرید؟ بعد چه جور فهمیدن جفت حقیقی هستین؟"
"مامان بیا بشین"
طرف مبل های که وسط سالن بود رفت اروم نشستن مادر جیمین روی تک نفره جیمین و جونگکوک هم روی دونفره
"بگو میشنوم و بهتره توضیح قانع کننده ای داشته باشین"
همون طور که پاهاش رو روی هم میداخت گفت و جیمین مشت عرق کردش رو به شلوارش کشید جونگکوک که انگاره ترسیدن جیمین رو دیده بود خودش برای توضیح دادن دهن باز کرد
"خوب من رییس شرکت COهستم، وقتی داشتم میرفتم خونم، چن نفر که سعی کرده بودن به جیمین...*بیرون دادن* تجاوز کنن پرید داخل ماشینم و اونجور باهم دوست شدیم بعد از تقریبا یک هفته میشد که فقط به سورت مجازی باهم حرف میزدیم پدر مادرم مجبورم میکردن با دختری که خودشون انتخاب کردن ازدواج کنم و من از جیمین خاستم که برای چن مدت نقش دوست پسرمو بازی کنه تا پدر مادرم دست از سرم بردارن که اون موقعه خودم همسر ایندمو انتخاب کنم برای همین داشتیم میرفتیم خرید که یه لباش مناسب بخریم که بعدش رایحه جیمین پیچید و دل درد بدی گرفت رفتیم بیمارستان دکتر گفت اگه از لحن الفاییم براش استفاده کنم معلوم میشه که اون جفت منه یا نه که بعدش معلوم شد که اون جفت منه"
همرو یک نفس گفت و منتظر واکنش مادر جیمین بود.
"وای خدا"
با نگرانی بلند شد و اومد سمت جیمین دستشو روی صورت جیمین گذاشت
"خوبی؟ جایت درد نمیکنه؟ دل درد نداری؟"
جیمین سری به نشونه منفی تکون داد
"داخل راه دوباره دل درد گرفتم جونگکوک بهم مسکن داد اروم شدم"
"باشه، میخای به بابا هم بگی"
و یه نگاهی به جونگکوک انداخت جیمین اهومی گفت
"اره مامان میخام امشب بهش بگم"
جیمین که دیگه اروم شده بود نفسی از سر اسودگی کشید
"شام خوردین؟"
همون طور که طرف اشپزخونه میرفت گفت






~~~~~~~
سلاام
در خماری بمانید تا پس فردا😂
دوستون دارم💜

Sweet breaths«نفس های شیرین»  Where stories live. Discover now