꧁8꧂

763 122 6
                                    

اما نمیتونست بدون اجازش بهش دست بزنه.
"تو میتونی جونگکوک فقط داری کمکش میکنی ارضا بشه نگاش نکن"توی ذهنش به خودش میگفت تا کاری نکنه که اعتماد جیمین از دست بره، دستشو روی لبهی هودی جیمین گذاشت و از تنش در اورد مگه میشد... مگه میشد ادم نگاهشو از شکم برفی و پفکیش گرفت یا از نیپل صوتیش گرفت نفس عمیقی کشید دستشو روی لبه ی شلوار و و کش لباس زیرش رو گرفت و پایین کشید" پاهاتو جمع کن بالا" پاهاشو بالا جمع کرد اروم بدون اینکه نگاهش کنه انگشتش رو روی سوراخ صورتی جیمین گذاشت گرم خیس اگه خودشو کنترل نمیکرد انقدر داخل اون سوراخ تنگ و گرم ضربه میزد که تا دوهفته نتونه راه بره ولی نمیتونست اهی به افکار پلیدش کشید و دوارنی انگشتاش رو سروخ جیمین به حرکت در اورد "... اهههه... الفااا. اه..مــ.. من دیکت رو میخام" "نمیشه بیبی به همین راضی باش" با دست دیگش دیک کوچیک جیمین رو گرفت و بهش هندجاب (هندجاب بود دیگه؟) میداد تا زود تر ارضا بشه... با اه بلندی که کشید رو شکمش ارضا شد جونگکوک نفسشو بیرون فرستاد از روی پاتختی دسمالی برداشت و شکم جیمین رو تمیز کرد پتو رو روی بدن لخت جیمین کشید. گوشی جیمین برای بارم هزارم توی اون شب زنگ خورد ازروی تخت پاین اومد سمت شلوار جیمین که گوشیش توش بود رفت و گوشی رو بیرون اورد اسم کسی که سیو شده بود رو خوند "مامانی~" "الو..." "الو جیمین کجای؟ میدونی چقدر نگرانتیم همین الان بیا خونه میدونی ساعت چنده! "مادر جیمین مجال نمیداد جونگکوک حرف بزنه نگرانی از توی صداش پیدا بود "خانم پارک،منم جونگکوک" "... میشه گوشی رو بدی بهش؟" انگار از اینکه فهمیده بود جیمین کنار جونگکوکه نگرانیش کم شده بود ولی هنوزم نگران بود"اون خابه..." "چیـ.. خابه" "ما وقتی رفتیم رستوران اون رفت داخل هیت ولی قسم میخورم که بهش چیزی که میخاست رو ندادم" (اینجا منظورش اینکه باهاش سکس نکردم) "خــ.. خوب.. الان چطوره؟" "الان خوبه... میشه چند دس لباس براش اماده کنید بیام ببرم، نمیشه که بیایم پیش شما"با تردید گفت فک نمیکرد اجازه بدن که هفت روز رو پیشش بمونه "البته" پس من میام تا لباس هارو ببرم " "باشه"و قطع کرد گوشی رو از روی گوشش برداشت و به جیمین که راحت خواب بود خیره شد نمیشد که داخل یه امارت به این بزرگی خودشون دوتا باشن سمت لباس ها رفت و از روی زمین برداشتشون اروم روی تخت نشست و پتو رو کنار زد دستش رو پشت گردنش گذاشت و اروم بلندش کرد و هودی رو تنش کرد پتو رو پایین تر کشید و شلوارش رو هم تنش کرد روی دستاش بلندش کرد و از عمارت خارج شد قفل ماشین رو زد و جیمین رو روی صندلی عقب گذاشت جیمین به خاطر سردی صندلی هیسی کشید ولی بیدار نشد. خودش هم روی صندلی راننده نشست و اینه وسط رو جوری تنظیم کرد که جیمین رو ببینه واشین رو روشن کرد و طرف امارت اقای پارک راهی شد
*یک ساعت بعد *
وارد حیاط بزرگ عمارت شد از ماشین پیاد شد و زنگ عمارت رو فشارد داد مادر جیمین در رو باز کرد و با سر خم کردن سلام داد"مراقبش باش... الان داخل ماشینه؟ جای

3 داری میبریش؟" پدر جیمین هم به جمع اضافه شد "سلام اقای پارک" و دستش رو برای دست دادن جلو برد اقای پارک هم خونسردانه دست داد، روشو سمت مادر جیمین کرد و گفت "چشم مگه میشه مراقبش نباشم، بله اون داخل ماشنیه ولی خابه، وقتی هیت شد داخل رستوران بودیم و عمارت بیشتر نزدیک رستوران بود برای همین رفتیم عمارت الان داریم میریم اپارتمانم که کوچیک تر اخه دوتای داخل اون عمارت بزرگ نمیشد" " اهاا، باشه " بعد از گرفتن ساک و خداحافظی سوار ماشین شد و از عمارت خارج شد بعد از حدودا چهل دقیقه راندگی کردن بلاخره داخل محوطه شد ساک رو روی دستش انداخت و جیمینم از رو صندلی بلند کرد قفل ماشین رو زد وارد اسانسور شد و دکمه طبقه شیشم رو زد.
همون طور که به جیمینی که خاب بود و گاهی موقعه ها دماقش رو به پیرهنش میمالوند. خیره بود و محکم تر به خودش میفشورد.. صدای ضبط شده خانمی که خبر میداد به طبه مورد نظر رسیدن پخش شد از اسانسور بیرون اومد و سمت در خونش رفت رمز در رو زد و وارد فضای گرم خونش شد کفشاش رو با دمپایی عوض کرد و مستقیم سمت اتاقش رفت و جیمین رو روی تخت گذاشت و پتو روش کشید وارد حموم شد تا یه دوش بگیره که حالش سرجاش بیاد، بعد از ربع ساعت بیرون اومد و جیمین هنوز خاب بود اب موهاش رو با حوله ای که دستش بود گرفت و از کمد لباس مورد نظر رو پوشید روی تخت خزید و جسم کوچیک جیمینو توی اغوشش گرفت و به خاب رفت.

با حس بدن درد بیدار شد نور مستقیم توی چشماش میتابید دستاش رو برای محافظت بالا اورد "اه.. مــ.. من کجام.." بلند شد و اروم روی تخت نشست بدنش به طرز عجیبی سبک بود به اطراف نگاهی انداخت اخرین چیزی که یادش میومد این بود که نشسته بود تو ماشین تا جونگکوک بیاد بعد بعدش چیشد! بعد از اون دیگه هیچی یادش نمیومد "عه بیدار شدی صبحونه حاضره یه دوش بگیر لباستم داخال ساکه"

Sweet breaths«نفس های شیرین»  Onde histórias criam vida. Descubra agora