꧁25꧂

842 116 33
                                    

ژل رو روی نوک انگشتاش زد و روی شکم جیمین کشید
"چقدر شکمت نرمه"
گونه های جیمین فورا رنگ گرفت
"هی مردک منحرف خودم میزنم پاشو"
"میگم نه دراز بکش"
جیمین هیچی نگفت و دوباره دراز کشید و از ارامش کشیده شدن انگشتای بلند جونگکوک لذت برد.
با خودن دست جونگکوک به سینش که جدیدا خیلی حساس شده بود و باعث میشد دردش بگیره فورا نشست.
"هی مردک منحرف چرا به سینم دست میزنی قرار بود فقط به شکمم ژل بزنی"
"سینه هات"
"سینه هام چی؟ "
"نوکش برامده شده و رگه های سبز رنگ روشه"
و به سینه هاش اشاره کرد
"حتی از روی تیشتت هم معلومه"
جیمین به سینه هاش نگاهی انداخت و واقعاهم معلوم بودن سرش رو وارد تیشرتش کرد و با دیدن رگ های نازک سبز رنگ چیزی از ذهنش عبور کرد "امکان نداره...... یونگی! یونگی اونم الان حاملست ممکنه اونم اونجوری باشه "
فورا از جاش بلندشدو وارد اتاق مشتکشون شد و توجهی به جونگکوکی که دنبالش میومد نکرد
"الو یونگی یه سوال بپرسم راستشو بگو"
"الو سلام چی شده چه سوالی"
"توهم الان باردی "
"خوب"
"منم هستم"
"جیمین میگی چیشده"
"توهم.....روی.. توام سینه هات برجسته شده و رگه های سبز رنگ روشه"
"اره این طبعیه"
"برای چی این جوری شده"
"اوه تو نمیدونی بزار الان بهت میگم.. امگا های مرد وقتی حامله میشن سینشون یه کوچولو بزرگ میشه نوکش مثل سینه زنا بزرگ میشه"
"که سینه بزرگ میشه"
"نه عزیزم گوش کن نوکش بقیش مثل چی... عا دخترا وقتی تازه بلوغ میشن اونجوری یکم بزرگ میشه"
"بعد چرا این جور میشه "
"چون باید بهش شیر بدی دیگه"
"خودم بدم با بدن خودم"
"نه پس عمم با دیکش میده خوب معلومه خودت باید بدی"
"اوکی ممنون"
و با قطع کردن گوشی روی تخت دراز کشید و ناباورانه به سقف زل زد دستش رو نامحسوس روی سینه هاش گذاشت
"وای این وحشت ناکه خیلی خجالت اوره چرا باید خودم شیرش بدم"
جونگکوک خندش گرفته بود
'پس همه اینا برای این بود'
با فکر اینکه جیمین نشسته و بچه شیر میده قند تو دلش اب شد و کنار جیمین نشست
"این که بد نیست عزیزم خیلی هم خوبه"
"خوب!؟ تو به این میگی خوب؟قراره سینه هام مثل زنا اویزون بشه...نه نه من نمیخام..بهش شیر خشک میدیم"
جونگکوک شروع کرد به خندیدن
"وای جیمین یونگی که گفت فقط نوکش بزرگ میشه اونم برای اینکه بچه بتونه بگیره دهنش... اصلا بیا بزن تو گوگل سرچ کن ببین چی میگه بعد گریه زاری کن".

روز بعد

با حس حالت تهوع وحشتناکی که داشت چشماش رو باز کرد ساعت دیجیتالی روی میز کنار تختشون ساعت 5و36دقیقه رو نشون میداد جونگکوک محکم توی بغلش گرفته بودش و اصلا اجازه تکون خوردن بهش نمیداد.
بدون توجه به حصار محکم دورش خودش رو محکم از بغل الفاش بیرون کشید و وارد دسشویی شد و هرچی که خورده بود رو بالا اورد،جونگکوک هم که به خاطر اینکه جیمین این جوری از بغلش بیرون رفته بود بیدار شده بود و الان داشت با چهره نگرانش به جیمینی رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود و با بی حالی روی کاشی سرد نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و گاهی با پیچدن دوباره معدش به هم دوباره بالا میورد توی سایتای که راجب بارداری امگا ها خونده بود بالا اوردن اونم توی ماه اول طبعیه و این یعنی بچه سالمه و جونگکوک از این بابت خوشحال بود و از طرفی هم نگران حال جیمینش میشد
"جیمین بلند شد اینجا کثیفه سرده برات خوب نیست"
"کوکیی"
"جانم فدات شم"
"من.. من... موچی دلم میخاد با بستنی توت فرنگی" "ولی الان ساعت پنجه من چه جور شیرینی فروشی پیدا کنم"
"پس برام بستنی بخر"
"عزیزم الان فروشگا ها بستس من چه جور برات بستنی بخرم قول میدم صبح وقتی همه جا باز شد هرچی خواستی برات بخرم بیا الان بریم بخابیم فردا برات میخرم"
"ولی من الان دلم میخاد"

"یه لباس گرم بپوش تا بریم شاید یه فروشگاه شبانه روز پیدا کردیم"
جیمین لبخندی زد و روی گونه الفا بوسه محکمی گذاشت.
'اولین ویارش چیزای شیرین خواسته بود یعنی ممکنه بچمون دختر باشه.'
جونگکوک با فکر اینکه یه دختر داشته باشه قند تو دلش اب شد فکر اینکه یه روز جیمین موهاش رو براش ببنده یا وقتی میرن خرید برای خریدن عروسک و ظرف های اسباب بازی بهشون گیر بده یا برای خرید لباس های پف پفی های صورتی هی بهشون اصرار کنه و جونگکوک اینجاست که هرچی دخترش میخاد براش بخره و احتمالا جیمین غرغر کنه که تو بچه رو لوس میکنی،کسی نمیدونست با خودش میگفت حتما همسرش پا به ماست و نزدیکه که بچشون به دنیا بیاد ولی قافل از اینکه جیمین تازه وارد ماه اول شده و اون بچه حتی یه استخونم نداره.
"به چی انقدر عمیق فک میکنی که ماشین رو روشن نمیکنی"
"به اینکه خدا کنه بچمون دختر باشه تا من براش کلی لباس صورتی و خشگل بخرم و انقدر موهاش رو شونه کنم که از دستم فرار کنه"







~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام
خوبین؟
من که خوب نیستم
یکم سرما خوردم برای همین چن خط اخر پارت رو نتونستم بنویسم دیگه یکم پیش تموم کردم الانم سر سری نگاهی روش انداختم اگه غلط املای داشت بگین تا درستش کنم🥲
از اینکه برای نظر سنجی کامنت گذاشتین و بهم کمک کردین خیلی ممنونم کوماعو 😭💛
کامنت و وت هم بترکونید که وقتی گوشی رو میگیرم دستم با دیدن کامنتای قشنگتون انرژی بگیرم و بنویسم🥲
دوستون دارم 💗
بابای🍼👋

Sweet breaths«نفس های شیرین»  Место, где живут истории. Откройте их для себя