.1

153 38 19
                                    

اولین باری که اون مرد رو دیدم خوب یادمه.
اون روز بارون شدیدی میومد ، با رعد و برق های پی در پی که آسمون تیره شده رو لحظه ای روشن میکرد.
.
.
.
آرنجش رو روی میز گذاشته بود و با تکیه دادن چونش به کف دستش از پنجره کلاس به آسمون و بارش بارون نگاه میکرد.
سر کلاس تاریخ مثل همیشه آقای لی بود که قرار بود دوباره ساعت ها براشون سخنرانی کنه!

ولی انگار اون روز متفاوت بود.
چون با باز شدن در کلاس مرد غریبه ای جای آقای لی وارد کلاس شد؛

_سلام دانش آموزا من آقای کیم هستم .
امروز معلمتون به خاطر سرماخوردگی نتونستن خودشون رو به کلاس برسونن و امروز من جاشون اومدم.

منتظر دوباره تکرار شدن اون بحثای قدیمی و حوصله سر بر از زبون اون مرد بود؛
که مرد علاوه بر تموم افکارش شروع کرد به حرف زدن در مورد جنگ های داخلی ای که بین ده ها خانواده ای که دارای قدرت و نفوذ بالایی تو کشور بودن صحبت میکرد.

تاریخ درسی نبود که یونگی بهش علاقه داشته باشه!ولی این موضوع کاری کرده بود که پسر همونطور که به بیرون زل زده بود ، تمرکزش رو روی صحبتای مرد بزاره.

_ در کنار مردم ،افراد خیلی مهمی سر این شورش های داخلی کشته شدن ولی جالبه بدونید که همه ی این قتل ها توسط «خاندان پارک» صورت گرفته.

انگار بین تموم اون صحبت ها این قسمت نظرش رو زیادی جلب کرده بود،چونش رو از دستش برداشت و سرشو سمت تخته برگردوند.
تخته ای که الان چند اسم روش نوشته شده بود.

_ولی تموم خاندان پارک توی این کشتار دست نداشتن.
پارک بزرگ،دو پسر داشت که دو پسر اول اون به خوبی توی این قتل بزرگ همکاری داشتن ولی به غیر از این دو پسر، پارک یک دختر جوان به اسم؛
«پارک سویون» داشت.
که این دختر ..

قبل از اینکه آقای کیم ادامه حرفش رو بزنه دو تقه نسبتاً محکم به در خورد و باز شدن در مدیر آقای جوآن وارد کلاس شد؛

متاسفم که وسط کلاس مزاحم شدم آقای کیم ! همونطور که میبینید بارون وحشتناکی اون بیرون داره میباره و همینطور هواشناسی اعلام کرده که قراره طوفان بشه ما برای تموم اولیا پیغام فرستادیم که بیان دنبال فرزنداشون.
لطفا وسایل خودتون رو جمع کنید و به سالن ورزش مدرسه برید و منتظر رسیدن پدر و مادراتون باشید .

و بعد از تعظیم کوتاهی از کلاس خارج شد .
آقای کیم سمت میزش حرکت کرد؛

خب بچه ها لطفا بدون اینکه مشکلی ایجاد کنید کاری که آقای جوآن ازتون خواست رو انجام بدید .
تا هفته بعد دو تا مقاله که از درس قبلی که آقای لی خواسته بود رو آماده کنید !

و با برداشتن کیفش از کلاس خارج شد.

ولی کلماتی که مدام توی سر یونگی تکرار میشد ؛
خانواده پارک سویون

با پس گردنی که خورد از فکر بیرون اومد و به تهیونگ نگاه کرد.

-کل کلاس رفتن بیرون تو میخوای همینجا بشینی؟

-حواسم نبود ..

کیفش رو از پشت صندلیش برداشت و دنبال تهیونگ از کلاس خارج شد . با رسیدن به سالن ورزش ، تونست تعداد زیادی از دانش آموزای مدرسه رو ببینه که نشسته و بعضی هم سرپا منتظر والدینشون بودن .

با کشیده شدن دستش کنار تهیونگ یه گوشه رو زمین نشست .
نگاهی به تهیونگ انداخت که چطوری کف دستاشو به هم میکشید و بینشون نفس عمیق میکشید تا گرم بشن.

خودش هم خیلی سردش بود برای همین دستاش رو داخل جیبای هودی سبزش برد .

با صدای صاعقه بلندی که شنیده شد برق کل مدرسه هم قطع شد و در نتیجه صدای جیغ و داد توی سالن ورزش بلند شد .

بعضی از دانش آموزا چراغ قوه گوشیهاشون رو روشن کردن تا بتونن دیدی به اطراف داشته باشن .

مدیر جوآن و چند تا از کادر مدرسه به سرعت وارد سالن ورزش شدن ؛

لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید! به خاطر وضعیت هوا ترافیک بدی توی خیابوناست ولی تا نیم ساعت دیگه اولیاتون میرسن پس آروم باشید .

نگاهی به تهیونگ کرد که سرشو به دیوار تکیه داده بود با گوشیش کار میکرد . خیلی خسته بود برای همین به پهلو دراز کشید و سرشو روی پای تهیونگ گذاشت تا بتونه کمی هم که شده بخوابه .
چشماشو بست .
.
.
.
با تکون خوردن دستی روی شونش چشماشو اروم باز کرد .
)
تهیونگ : هی یونگ بابام اومده دنبالم تقریبا همه بچه ها رفتن فقط دو سه نفر موندن بیا با ما بریم برسونیمت خونه .

سرش رو بلند کرد و اروم نشست ، نگاهی به سالن کرد تهیونگ درست میگفت فقط دو نفر و به اضافه خودش اونجا بودن . باید باهاش میرفت؟
نه حتما اونا یه نفرو میفرستادن که بیاد دنبالش !

یونگی : نه ، خودت تهیونگ برو اونا حتما یکیو میفرستن تا بیاد دنبالم .

تهیونگ لبشو گزید ؛
مطمئنی؟!

سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد .
تهیونگ دستشو روی شونش گذاشت ؛

پس ... میبینمت ! مواظب خودت باش پسر .
و از سالن خارج شد .

بعد از گذشتن چند دقیقه تنها کسی که تو اون سالن باقی موند فقط یونگی بود .
واقعا کسی قرار نبود بیاد دنبالش ؟
اخمی کرد ، اونا حق نداشتن پسرشون رو اینطور فراموش کنن !

کیفش رو برداشت ، همون لحظه مدیر جوآن وارد سالن شد ؛

خدای من یونگی چقدر دنبالت گشتم !
متاسفانه هر چقد پیغام زدیم پدر و مادرت جوابی ندادن ما هم باید تا دیر وقت تو مدرسه بمونیم ، میتونی تنها برگردی خونه؟

یونگی : بله آقا

.
.

.
هی ... بوک جدید :"
امیدوارم دوسش داشته باشید ♡

𝙼𝚒𝚗𝚝 𝚌𝚊𝚗𝚍𝚢 "آب نبات نعناع"Where stories live. Discover now