2.

68 33 25
                                    

با خارج شدن از مدرسه تونست موج سرمایی که ناگهان به کل بدنش وارد شد به خوبی حس کنه . هیسی به خاطر سرمای هوا کشید و سعی کرد با کشیدن کلاهش رو سرش از خیس شدن بیشتر موهاش جلوگیری کنه .
.
.
*Suga*

دستامو توی جیبام بردم تا حداقل انگشتام یخ نزنه !
باز صدای رعد و برق بلند شد ، قدمام رو تند کردم؛
خدایا خدایا این مرگی که برام در نظر گرفتی انصاف نیست !! من هنوز به تهیونگ نگفتم با اکانت دوست یابیش رفتم خودمو دختر جا زدم مخ سه تا پسرو همزمان زدم یه جا با همشون قرار گذاشتم و به تهیونگ گفتم بره اونجا زمین بکنه طلا پیدا میشه .

همینطور که داشتم به این فکر میکردم که الان صاعقه میزنه از وسط دو نصف میشم و زیر لب چرت و پر میگفتم ،
با صدای بلند بوق ماشینی سریع به خودم اومدم و وحشت زده به ماشینی که داشت با سرعت بالایی به سمتم میومد خیره شدم .

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتم رو به سمت مخالفم بچرخونم و بازوی راستمو برای ندیدن اون صحنه کنار سرم نگهدارم !
دقیقا لحظه ای که مطمئن بودم اون ماشین باهام برخورد میکنه صدای بد کشیده شدن لاستیک ماشین روی جاده به گوشم رسید .

انقدر ترسیده بودم که نتونم از اون حالت خارج شم ..
نفس نفس میزدم .
قطرات بارون به سرعت از آسمون به زمین می افتادند ، با صدای باز شدن در ماشین چشمام رو محکم تر روی هم فشار دادم .
انتظار هر چیزی رو داشتم جز اینکه بازوم توست اون فرد گرفته بشه و منو سمت ماشین بکشه.

بعد از بیرون اومدن از شوک شروع کردن به کشیدن دستم تا شاید اون مرد بازوم رو رها کنه !
ولی اون احمق اصلا انگاری چیزی حس نمیکرد.
در عقب ماشین رو باز کرد ولی قبل از اينکه مرد بتونه حرکت دیگه ای انجام بده سرم رو جلو بردم و محکم گازش گرفتم .

مرد آخی گفت ولی دستم رو ول نکرد به زور داخل ماشین فرستادتم و در رو محکم بست.
سریع خودم رو به دستگیره در رسوندم و سعی کردم که بازش کنم .
_اون در اینجوری باز نمیشه .
و من تازه متوجه شخص دیگه ای کنار خودم شدم !

سرم رو چرخوندم و از زیر چتری های خیسم که روی چشام بودن فرد کنارم رو برانداز کردم ؛
موهای بلنودی که سمت بالا حالا داده شده بود ، کت و شلوار مشکی نسبتا جذب ، صورتش سمت پنجره بود به همراه ماسک مشکی ای که رو صورت مرد بود .
چند ثانیه خیره نگاهش کردم ؛

+ببین آقای بچه دزد اولآ که خودم میدونستم باز نمیشه !! دوما من راحت تر از اینا می‌توانم فرار کنم ، سوما من دو تا کلیه هام کار نمیکنه نمیتونی از شکمم بکشیشون بیرون بعد بفروشی !!! چهارما اگه به پدرم بگم منو دزدیدین میاد چشای همتونو در میاره  :"
و با هر کلمه ای که گفتم انگشت اشارمو تحدید وار تکون دادم.

مرد هیچ تغییری توی حالتش ایچاد نشد...
همینطور منتظر بهش نگاه میکردم و تند پلک می‌زدم؛

_با چه وسیله ای میخوای به پدرت خبر بدی که دزدیده شدی ؟
گیج بهش نگاه کردم ؛
+ خب معلومه با گوشیم !!

تونستم صدای تکخند مرد رو بشنوم .
_ و ... گوشیت کجاست ؟
وحشت زده شروع کردم به گشتن جیبام ، با پیدا نکردم گوشیم هول شدم و شروع کردم زیر و رو کردن کوله پشتیم .

همینطور در حال گشتن بودم که با قرار گرفتن گوشیم که جلوی صورتم چشمام درشت شد ؛
_بگیرش
گوشیمو سریع از دستش قاپیدم و به قفسه سینم چسبوندمش ؛
یاااا دست تو چیکار میکرد بچه دزد !

+به نظرت اگه قرار بود بدزدنت گوشیت رو بهت برمیگردوندمش یا میزاشتم دست و پات باز باشه؟
یکم فکر کردم ..... نه راست میگفت :"
پس من الان اینجا چیکار میکنم توی ماشین یه غریبه؟
دوباره سمتش چرخیدم ؛
پس منو کجا می‌بری ؟

_خونه .
چشام باز از حدقه زد بیرون ؛
یااا مگه خونمون رو بلدید ؟!!

_شاید ، بهتره کمتر حرف بزنی .
با این حرفش پوکر شدم و با بغل گرفتن کیفم به صندلی پشتم تکیه دادم .
تازه متوجه ماشینی که توش بودم شدم یه لیموزین کادیلاک مشکی ..... حتی پدرم هم از این ماشین نداشت !.

( چند تا بچه دزدیده کلیه هاشونو فروخته ازینا خریدههههههه)

بدون اینکه حواسم باشه عطسه زدم . استینم رو روی بینیم کشیدم و دوباره از پنجره به بیرون و بارون روی شیشه نگاه کردم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که عطسه دوم !
به بینیم چینی دادم و سعی کردم جلوی عطسه‌م رو بگیرم .

با گرفته شدن دستمال پارچه ای سفید رنگی سمتم سرمو سمت اون مرد چرخوندم و اروم دستمال رو ازش گرفتم و بینیم رو پاک کردم.

بعد از چند دقیقه ماشین جلوی خونمون توقف کرد ،  مرد راننده پیدا شد و در رو برام باز کرد به سرعت ازون ماشین خارج شدم و سمت در ورودی دوییدم .

با زدن زنگ طولی نکشید که جوزف جلوی در ظاهر شد ؛
اوه ارباب جوان بیاید داخل !! الان سرما میخورید بارون هنوز شدت داره !

قبل از اینکه وارد خونه بشم برای آخرین بار سمت اون ماشین چرخیدم و برای اون مرد که الان شیشه پنجره رو پایین کشیده بود و بهم نگاه میکرد فاکی نشون دادم !!
و به سرعت وارد خونه شدم .

میدونستم الان پدر و مادرم خونه نیستن اهمیتی هم نداشت البته .
با تموم سرعت از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو تقریبا شکوندم و خودمو رو تخت پرت کردم.
.
.
آییشش اون بچه دزده اسمشم بهم نگفت!
.
.
.
پنجره رو پایین کشیدم و به دوییدن پسر خیره شدم ، در لحظه آخر برگشت . یکی از ابروهامو بالا بردم ، با دیدن حرکت بعدی پسر تکخندی زدم .
بعد از خارج شدن پسر از دیدم به راننده گفتم حرکت کنه ، دستم رو از پنجره بیرون بردم و اجازه دادم قطرات بارون پوست دستم رو لمس کنن.

همه چیز تازه شروع شده بود !
.
.
.
هی هی پارت جدید
امیدوارم که دوسش داشته باشيد!💗
نظری ؟.. اهمی ...
خوشحالم که بوکو میخونید .
شبتون بخیرر

𝙼𝚒𝚗𝚝 𝚌𝚊𝚗𝚍𝚢 "آب نبات نعناع"Where stories live. Discover now