Get Ready

501 45 42
                                    

پارت اول

( آماده شدن )


امروز روز تولد تهیونگ بود، دختر تصمیم گرفته بود که این بار متفاوت تر از دفعات قبل عمل کنه، چون هر بار براش هدیه اش رو پست میکرد و فردای اون روز به دیدنش میرفت و هدیه کریسمس رو بهش میداد و یه جشن تولد کوچیک هم براش می گرفت.

حال میخواست که این بار ،روز تولد دوست پسر عزیزش کنارش باشه و براش یه جشن تولد حسابی بگیره، هر چند که میدونست امروز چندین نفر قبل از اون براش این کارو کردن، اما ا/ت هر کسی نبود، دوست دختر تهیونگ یا به قول شخص شخیص تهیونگ، قند و عسل ته.

از پشت میزش بلند شد ، دیگه طاقت یک ساعت دیگه نشستن پشت کامپیوتر و روتوش کردن عکساش رو نداشت، از هر گوشه و کنار مغزش اسم تهیونگ شنیده میشد و اجازه نمیداد یک لحظه روی کارش تمرکز کنه.
لباسی که از یک هفته پیش آماده کرده بود و توی کمدش جاساز کرده بود رو برداشت ، علی رغم هوای یخبندان بیرون از خونه، اون لباس پر زرق و برق رو به تن کرد.

جلوی میز آرایشش نشست، نگاهش به جعبه ساعت مچی مردونه ای که برای تهیونگ خریده بود افتاد، لبخندی زد، با اولین آیتم آرایشی ، یعنی پرایمر شروع کرد و به آرایش صورت بی نقصش پرداخت.

آرایش غلیظش رو با زدن رژ لب قرمز مخملیش به پایان رسوند، جعبه ساعت رو توی باکس دستی هدیه ای که اونم با هنر دست خودش درست کرده بود گذاشت.

بعد از پوشیدن پالتوی سفید رنگ بلندش، و حسابی بستن دکمه هاش، از یقه تا آخر، و بستن محکم کمربند پالتوی بیچاره،از اتاقش بیرون رفت و سعی کرد بی سر و صدا بیرون بره، وسط عملیات مخفیانه اش بود که توسط مادرش متوقف شد:
آهایییی....ا/ت ذلیل مرده، کجا داری میری؟
ا/ت برگشت و لبخند ضایعی زد ، مادرش ابرویی بالا داد ، لبخند زیبایی زد و گفت:
صبر کن.

مادرش در طی یک ثانیه غیب شد و ثانیه ای بعد، طوری که پرفیوم رو توی بغلش پنهان کرده بود که انگار شئ گرانبهایی رو داره حمل می کنه،جلوی دخترش متوقف شد و پرفیوِم گوچی بلوم، رو به طوری که صرفه جویی بشه، به دختر پاشید و گفت:
اینو دو هفته پیش، توی حراج گوچی خریدم، مطمئنم دوست پسرت خوشش میاد.

چقدر خوشگل شدی دختر مامانی ، تهیونگ که هیچی منم دلم میخواد همین لحظه قورتت بدم.

یکم به دخترش نزدیکتر شد و چیزی رو بصورت خیلی مخفیانه کف دست دختر گذاشت و گفت:
حالا که اینطوری آرایش کردی که امشب بفاکت بده،
بزار از بوی بدنت هم لذت ببره،اون لامصبی هم که بهت دادم رو حتما استفاده کن که فردا با یه بچه نیای ور دل من.

و چشمکی به دخترش زد و به مقر اصلی خودش، یعنی آشپزخونه رفت.

دختر هاج و واج مونده بود که به خودش اومد، خداحافظ مامان رو بلند گفت و با پوشیدن کفش مشکی پاشنه بلندش، از خونه بیرون زد.

بعد از گرفتن کیکی چهار هفته پیش سفارش داده بود، به خونه تهیونگ رفت.

به لابی آپارتمان لاکچری دوست پسرش پا گذاشت، لبخندی زد و بعد از سالم کردن به لابی من، وارد آسانسور شد.

نگاهی به خودش توی آینه انداخت، مادرش حق داشت که اونطوری رفتار کنه، هر چند که دختر اون چیز فاکی، یعنی کاندوم رو درجا توی سطل زباله انداخت که نکنه یه وقت تهیونگ کیفش رو ببینه و فکر بدی راجع به ا/ت بکنه.

موهای اتو خورده اش رو با دست کمی مرتب کرد و تره ایش رو جدا کرد و جلوی صورتش انداخت، حالا به اندازه کافی زیبا و تو دل برو شده بود.
آسانسور در طبقه یازدهم ایستاد و با صدای دینگی درش باز شد.

به بیرون قدم گذاشت و روبروی واحد صد و دو که دوست پسرش قرار داشت ایستاد.

بین زنگ زدن و نزدن شک داشت که در آخر تصمیم گرفت زنگ بزنه، که اگه خونه بود، تهیونگ در رو براش باز کنه و در غیر اینصورت، خودش رمز رو وارد میکرد، با اینکه هیچ وقت خونه دوست پسرش نیومده بود و این اولین بار بود، اما تهیونگ آدرس و رمز خونه اش رو از قبل با ا/ت به اشتراک گذاشته بود.

( یاد حلقه ایف افتادم )

بعد از فشردن دکمه (دینگ دونگگ )منتظر ایستاد و
پاهاش از شدت استرس روی زمین ضرب گرفت، میترسید از اینکه به خونه دوست پسرش اومده بود، نکنه چیزی که مادرش می گفت و اخطار داده بود به سرش بیاد؟!

تهیونگ قصد داشت بعد از اینکه شیو کرد لایو تولدش رو با دوربین کیفیت بالاش ضبط کنه، همه وسایلش رو روی میز، روبروی دوربین گذاشت.

وارد سرویس بهداشتی شد که زنگ خونه اش به صدا درومد، تعجب کرد ، کسی قرار نبود امروز به خونه اش بیاد و هیچ کدوم از هیونگ هاش یا عوامل کمپانی بدون هماهنگی به خونه اش نمیومد، شونه ای باال انداخت و به سمت در رفت.

از چشمی در به فرد پشت در نگاهی انداخت و با دیدن دوست دخترش، شگفت زده چشماش درشت شد و لبخندی زد.
در رو باز کرد، حالا تصویر چند ثانیه پیش واضح تر و با کیفیت تر شده بود.
دختر به محض دیدن تهیونگ،به جای سلام، تولدت مبارک اوپا رو به زبون آورد.
تهیونگ لبخند ملیح مستطیلی شکلش رو روی لباش نقاشی کرد.
ممنونم قندو عسلم رو با صدای بلندی گفت و سعی کرد با وجود جعبه کیک و دسته گل توی دست دوست دخترش، بغلش بگیره.

کمی نزدیک شد و به آغوشش دعوتش کرد، کنار گوشش خوش اومدی رو زمزمه کرد و بعد از کمی فاصله گرفتن، جعبه و گل رو ازش گرفت و به داخل خونه لاکچریش هدایتش کرد.

دختر همچنان در ذهنش مشغول ستایش کردن دوست پسر جذابش بود،استایل راحت اما جذابِ تهیونگ، دل دختر رو حسابی ربوده بود.

                         ☆☆☆☆☆☆

نوشته نویسنده جانسو(خودم 😅)
خب خب اینم اولین چند شاتی و اولین پارتش به کمک بهترین دوستم 😍
از اینجا بابت تمام کمکش ممنونم💜
امیدوارم دوست داشته باشید و خوشتون اومده باشه
منتظر نظراتم هستم هانی❤︎
ووت هم فراموش نشه(ستاره پایین رو نارنجی کنید)

One Different Day Where stories live. Discover now