Forgiveness ( start )

310 33 19
                                    

پارت پنجم

بخشش

دختر با شنیدن حقیقت اتفاق دیشب از زبون تهیونگ چشماش چهار تا شد ، درو بست و به سمت تهیونگ دوید، روی مبل، کنارش نشست و به چشمان به خون نشسته اش خیره شد، دستش رو میون دستان ظریف خودش گرفت و گفت:
ته....اون...اون اکسم بود، من ذره ای دوستش ندارم و اون بوسه...اون به زور بود و خواست خودم نبود.
خواهش میکنم...باورم کن.

تهیونگ با نگاه تیزش ابرویی بالا داد و پوزخندی زد:
تو بهم گفته بودی من اولین دوست پسرتم، حالا اون پسره شد اکس جنابعالی؟

دختر وقتی متوجه شد که تهیونگ دروغش رو فهمیده، لبش رو گزید و گفت:
اما تهیونگ.....اون...اون رابطه به خواست من نبوده، پدر و مادرم مجبورم کردن، میتونی با مادرم تماس بگیری و ازش بپرسی.

تهیونگ پوزخندی روی لبش نقش بست و گفت:
اگه اینم دروغ گفته باشی چی؟

دختر در حالیکه چشماش شفاف شده بود، بوسه ای کنار لب تهیونگ، جایی که پوزخند زیبا و مغرورانه اش جا خوش کرده بود ، نشوند و گفت:
تهیونگ اوپا....

تهیونگ توجهی به صدا زده شدن اسمش و بوسه گرم و دلنشین دختر نکرد.

دختر لبش رو بهم فشرد، تردید رو کنار گذاشت و عزمش رو جزم کرد، از جا بلند شد و با حالت عشوه واری، دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و روی رون تهیونگ نشست.

تهیونگ توی ذهنش به نقشه ای که کشیده بود خندید و ذهنش فریاد کشید: موفق شدی!

و حتی نورون های مغزش، برای این هوش و ذکاوتش دست زدند.

دختر با دست راستش سمت چپ صورت تهیونگ رو قاب کرد، آروم بوسه ای به لب مرد نشوند، فاصله گرفت و گفت:
هنوزم نمیخوای منو ببخشی؟ هوم؟

تهیونگ حتی به چهره دختر هم نگاه نمیکرد و فقط به صفحه تاریک تی وی روبروش چشم دوخته بود، اما از درون، در حال منفجر شدن از خنده بود و شیطان درونش در حال پادشاهی بود.

دختر با سادگی تمام، دوباره بوسه ای به پیشونی مرد نشوند، دست تهیونگ رو از روی مبل بلند کرد و روی رون برهنه و سفید خودش گذاشت و گفت:
هنوزم نمیخوای ببخشیم؟

تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه، دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد، در یه حرکت بلند شد که دختر با این حرکت ناگهانی جیغ خفیفی کشید و پاهاش رو به طور خودکار دور کمر مرد حلقه کرد .

تهیونگ توی اتاق خودش، درست روی تخت، دختر رو پایین گذاشت.

آرنج و زانوش رو کنار بدن دختر گذاشت و بدون اینکه از خر شیطون پایین بیاد و از موضع قهر بیرون بیاد، دختر رو به اون سمت برگردوند.

ا/ت بیچاره مثل عروسک دهنش رو با زیپ به هم قفل کرده بود و میون دستان مرد میچرخید.

حتی براش مهم نبود که الان روی تختی هستند که تماماً بوی تن تهیونگ رو میده.

( منتظر اسمات هستید درسته ؟ ولی نه 😎 موقع اسمات خودم هشدار میدم، اینجا هنوز شروع نشده )

تهیونگ زیپ لباس دختر رو پایین کشید و بند های نازک لباس رو از تنش بیرون آورد.

دختر پلک هاش رو روی هم فشار داد، در دستان تهیونگ چرخید و به پشت خوابونده شد.

تهیونگ لبخند کوچیکی از این مطیع بودن دختر زد، کنار گوشش رو بوسید و با لحن ترسناکی گفت:
نترس، بیا تا آخرش با هم بازی کنیم!

دختر بیچاره دو بار سر تکون داد و تهیونگ با اعتراض گفت:
صدا قند و عسل ، زبون داری، مگه نه؟

ا/ت با مظلومیت خاص خودش، آره یی گفت.

تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
یه چیزی یادت نرفته قند و عسل؟

دختر با بغضی که توی گلوش پیچیده بود گفت:
نمیدونم...نه...چی؟

تهیونگ با پوزخندی زبون گرم و خیسش رو به لاله گوش دختر کشید و زمزمه کرد:
ددی....ددی صدام کن.

دختر چشمی گفت که تهیونگ با کف دست ضربه آرومی روی رون دختر فرود آورد و گفت:
چی؟

دختر پلک هاش رو بهم فشرد و در حالیکه سعی میکرد لبش از بغض نلرزه گفت:
چشم...ددی.

تهیونگ لبخندی زد، حالا دختری که حتی اجازه بوسیدنش رو نداشت، زیرش اینطور رام شده بود و دست از پا خطا نمیکرد.

تهیونگ بوسه ای روی لبش نشوند و گفت:
اینم از جایزه ات قند و عسل ته، نبینم بترسی و صدات بلرزه، چیزی نیست، آروم باش.

و دوباره با نشوندن لب های خطیش روی لب سرخ دختر، بوسه جدیدی رو آغاز کرد که اون هم شروع کننده شب داغشون بود.

( خب دیگه اب قند کنار دست تون داشته باشید 😈)

دختر لحظه ای لبش رو از هم فاصله داد تا کمی هوا وارد ریه هاش کنه و موفق هم شد اما لحظه ای بعد، این زبون سرکش مرد بود که به داخل حفره داغ دهنش لیز خورده بود و مشغول کنکاش کردن فضای دهنش بود.

دختر با حس وول خوردن چیزی زیر دلش، ناخواسته هومی کشید که مرد به شدت لب پایینیش رو مکید و ناگهانی رها کرد و باز هم پروانه های شکمش به پرواز درومدن، لب های مرد از روی لبش برداشته شد.
پلک هاش رو بهم فشار داد و سعی کرد با گذاشتن دستاش روی گونه های رنگ گرفته اش، شرمش رو مخفی کنه.

مرد بوسه ای به چشمان بسته شده دختر زد، دست دختر رو از روی گونه تب دارش کنار زد و به جاش بوسه های گرم خودش رو نشوند.

اولین بوسه خیسش رو زیر گوش دختر نشوند، لب های خیسش رو تا زیر چونه دختر امتداد داد، مک کوچیکی ‌. . ‌.

(😈😈😈)

One Different Day Kde žijí příběhy. Začni objevovat