First kiss

321 33 17
                                    

پارت چهارم

( اولین بوسه )


ناگهان دختر به تهیونگ برخورد کرد و یکم عقب رفت.

تهیونگ بدون اینکه ذره ای شوخی توی صداش آشکار باشه ، درست به گوی های عسلی رنگ دختر چشم دوخت و گفت:
کیم ا/ت منو عصبی نکن!

در اون فاصله کم، پیشونیش رو به پیشونی دختر تکیه داد و دستش رو میون موهای دختر برد و زمزمه وار گفت:
خودت بهتر میدونی که عقل و هوش رو از سرم پروندی.

و بوسه ای روی پیشونیش نشوند و با دیدن عقب رفتن دختر ازش فاصله گرفت، بشین روی مبل رو زمزمه وار گفت و از توی یخچال کیک رو بیرون آورد و به دختر پیوست.

دختر بعد از اینکه آدرس کیفش رو از تهیونگ گرفت .جعبه کادو رو بیرون آورد و روی میز قرار داد.

تهیونگ دوباره با خنده شمعی که دختر با خودش آورده بود رو ، روی کیکش گذاشت.

حال این ا/ت بود که با صدای خروسیش آهنگ تولدت مبارک رو میخوند:
تولدت مبارک....تولدت مبارک ....تولدت مبارک تهیونگ شی، تولدت مباااارررکککک.

و تهیونگ قبل از اینکه گوشاش خونریزی کنه، جنبید شمع رو فوت کرد.

دختر شروع کرد به دست زدن و در آخر کادو رو با حالت کیوتی، جلوی تهیونگ گرفت.

تهیونگ با لبخند ممنونمی گفت، کادو رو بازکرد و با دیدنش، واویی از بین لبهاش فرار کرد.

اون ساعت مستطیلی با بند چرمی ، عالی بود.
تهیونگ دختر رو به آغوش کشید و گفت:
خوشحالم که برام هدیه ای خریدی که همیشه قراره ازش استفاده کنم.

دختر خواهش میکنمی زمزمه وار گفت.

تهیونگ ازش جداشد و تیکه ای کیک برید و توی یه بشقاب گذاشت.

بشقاب رو به سمت دختر نگه داشت و چنگالی به دست دختر داد و گفت:
بخور.

و بعد بدون اینکه بشقاب رو به دختر بده خودش هم شروع کرد به خوردن.

دومین تیکه کیک هم با هم خوردند.

تهیونگ تیکه ای از توت فرنگی های روی کیک رو برداشت و به سمت دهان دختر گرفت که توجهش به خامه سفید رنگی که در تضاد زیبایی با لبان قرمز رنگ دختر بودند جلب شد.

دختر توت فرنگی رو از دست تهیونگ گرفت و همچنان این تهیونگ بود که مات و مبهوت لب های دختر شده بود.

دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، نه وقتی که به همه درباره رابطه اش گفته بود.

با قطع نکردن نگاهش، صورتش رو کم کم جلوتر برد.

ا/ت با دیدن نگاه های ددی طورانه تهیونگ به لب هاش، آب دهنش رو به همراه توت فرنگی نیمه جویده شده پایین فرستاد، با هر اینچی که تهیونگ جلو میومد، دختر عقب میرفت، تا جایی که به دسته کاناپه برخورد کرد و جایی برای فرار کردن نموند.

One Different Day Where stories live. Discover now