part 17

38 4 0
                                    

یک ساعت ب پرواز مونده بود تنفر خاصی نسبت ب شهرش داشت دوست نداشت برگرده خودشم نمیدونست چرا داره بر میگرده
استفن : چیزی شده
لیسا : چی ن چیزی نشده اولین بارته سوار هواپیما میشی استرس نداری
استفن: بیشتر هیجان دارم تا استرس
لیسا : هوم خوبه من اولین بار خیلی استرس داشتم
جیمین ک بغلشون نشسته بود : اولین بار میخواستی کجا بری ب زور سوار هواپیما کردیمت
لیسا : فک کنم استرالیا
جیمین : اها یادش بخیر
لیسا : ب زور سوار هواپیما کردنم یادش بخیر داره
جیمین : آخه میترسیدی و این خنده دار بود
چند ساعتی بود ک داخل هواپیما بودن استفن خوابش برده بود لیسا هم ب بیرون نگا میکرد ابر ها خیلی قشنگ بودن این لیسارو هیجان زده میکرد
جیمین : تا کی میخوای پنهون کنی
لیسا : تا الان پنهون نکردم ک بعد چند سال بگم هیچوقت بهش نمیگم
جیمین : خودخواهی نیست
لیسا : به اندازه کافی درد کشیدم ک برام مهم نباشه
جیمین : نگران نباش رازتو نگه میدارم
لیسا : بهت اعتماد دارم
از هواپیما پیاده شدن ب طرف در خروجی رفتن
تهیونگ: امیدوارم الان ک اومدی زیاد ببینمت
لیسا : میبینی
پسرا سوار ماشین شدم تا برن شرکت ماشینی ک جاناتان برای لیسا گرفته بود هم اونجا بود پس لیسا با ماشین ب طرف ویلا حرکت کرد
استفن : کجا میریم
لیسا : جایی ک همیشه میخواستم بهت نشون بدم ولی نشد
استفن : هوم ب نظر خوب میاد
وارد ویلا شدن هنوزم همینطوری بود هیچ فرقی نکرده بود بوی گلا همه جارو گرفته بود استفن روی مبل نشست ب دور بر نگاه کرد
لیسا : چطوره
استفن : تازه گرفتی
لیسا : ن ده سال پیش اینجا زندگی میکردم اتاقتو جاناتان برات درست کرده بیا بریم بالا ببین
در اتاق باز کرد همه چیز آبی بود رنگ مورد علاقه استفن هم آبی بود
استفن جیغ خفه ای کشید پرید روی تخت
لیسا : ثبت نامت کردیم مدرسه از فردا میری بخواب یکم استراحت کن
استفن : ممنون
از اتاق خارج شد رفت توی اتاق خودش چیزی تغییر نکرده بود لباس نیاورده بود با خودش چون اینجا لباس وسایل زیاد داشت فقط وسایل استفن آورده بود روی تخت نشست سرش گیج میرفت تصمیم گرفت یکم بخوابه بعد خونرو تمیز کنه
.
.
صبح شده بود باید استفن میرسوند مدرسه بعد می‌رفت سر کار
صبحونه خورد استفن اماده شد سوار ماشین شدم تا برن طرف مدرسه مثل همیشه استفن ب رانندگی لیسا نگاه میکرد
وارد دفتر مدیر شدن
لیسا با مدیر دست داد نشست
مدیر تلفن برداشت : خانم کیم بیاین دفتر من
خانم کیم اومد استفن برد
لیسا : جاناتان همه حرفارو زده دیگ نیازی نیست چیزی بگم اگه اتفاقی افتاد با من تماس بگیرید
مدیر : حتما نگران نباشید
لیسا از مدرسه خارج شد سوار ماشین شد
.
ایو : چ سهام دار خوبی ک روز اول دیر کرده واقعا عالیه
تهیونگ : شاید براش کار پیش آمده
جونگ کوک : پس گفتی میشناسیش
ایو : مرد بود چی میشد آخه
جاناتان : اره میشناسمش ایو شی مهم کاره مرد زن مهم نیست
ایو چشمی نازک کرد ب طرف جونگ کوک نگا کرد کوک مثل همیشه سرد ب اطرافش نگا میکرد ایو هیچ وقت نتونسته لبخند گرم از کوک دریافت کنه آهی کشید ب میز خیره شد
: واقعا متاسفم خواب موندم .

blood Lovers.2Where stories live. Discover now