Chapter 22

1.2K 178 57
                                    


«من از شما خوشم میاد...»
سکوت معذب کننده‌ و ترسناکی بر اتاق چیره شد.

جونگکوک‌ مات و مبهوت به تهیونگ خیره موند.
دهنش از تعجب باز مونده بود.

با وجود اینکه از قبل این قضیه رو میدونست، اما بازم فکرشو نمیکرد که تهیونگ پیش قدم شه و بالاخره بهش اعتراف کنه.

البته، اون پیش قدم نشد، من تحت فشار گذاشتمش و این اتفاق افتاد...

اوی خدای من...
ای کاش بهش اصرار نمیکردم که عکسو نشون بده...

ولی راه دیگه‌ای نداشتم، از کجا باید میدونستم که داشته از من عکس میگرفته!

تهیونگ سرشو بالا آورد و با خجالت به معلمش نگاه کرد.

همیشه فکر میکرد روزی که به کراشش احساسشو میگه روز قشنگی باشه، داخل فضای سبز یا شایدم یه کافه‌ی رومانتیک تو منهتن، وسط میدون تایمز، کنار دریا...

هیچوقت پیش‌بینی نمیکرد که یه روزی مجبور شه تو نحس‌ترین مکان دنیا به یه نفر ابراز احساسات بکنه.
مدرسه.

«معذرت‌ میخوام که مجبور شدم بهتون اینو بگم، میدونم چقدر معذبتون کردم. امتحانمم تقلب نکردم. هیچوقت نمیکنم.»

نگاهشو از جونگکوک گرفت و به بیرون از پنجره نگاه کرد.

دوباره سکوت بینشون برقرار شد.

جونگکوک چندبار دهنشو باز و بسته کرد تا جواب تهیونگ رو بده اما شکست خورد.

اصلا چی باید میگفت؟

اون هنوز آمادگی اینو نداشت که به تهیونگ درمورد احساساتش بگه.

زبونش بند اومده بود.
تهیونگ سرشو برگردوند و نگاهش به جونگکوک گره خورد.

مضطربانه لبشو گاز گرفت، منتظر واکنش معلمش موند اما سکوتش داشت برای تهیونگ ترسناک میشد.

چرا چیزی نمیگه؟

نفس کشیدن برای جونگکوک هر لحظه سخت‌تر میشد.
آب دهنشو قورت داد و به تهیونگ زل زد.

یه چیزی بگو!
هرچیزی!

دانش آموز مورد علاقت همین الآن بهت ابراز احساسات کرد تو چرا خفه خون گرفتی؟

زودباش یه حرفی بزن.

«آم...»
دستاشو تو جیب کتش برد و لباشو روی هم فشار داد.
یه چیزی بگو فقط ساکت نمون.

هرچیزی.
بگو.

فقط ساکت نمون.

«من... میدونستم...»

تهیونگ ابروهاشو بالا داد و با تعجب پرسید:«چ-چی؟»
جونگکوک چشماش بخاطر حرف خودش گرد شد.

☃️Snowman(KookV)🔞Où les histoires vivent. Découvrez maintenant