لحظهای که لباش لبای جیمینو لمس کرد، وصف ناپذیر بود.
احساس رهایی میکرد.رهایی از بند هزاران زنجیر که تمام سالها از همچین حس زیبایی محرومش کرده بودن.
دنیاش و قلبش از حرکت ایستاد، نفسش بند اومد.
هیچ صدایی نمیشنید...
صدای بارون، آهنگ امینم... براش محو و مبهم شد.چشماش بسته و دستش داخل موهای نرم جیمین قرار داشت.
بدون اینکه حرکتی کنه لباشو ثابت روی لبای گوشتیش نگه داشته بود و فشار میداد.
دیگه نفسهای داغ جیمین رو حس نمیکرد.
و این کمی نگران کننده بود.انگشت شستش ناخودآگاه از پشت لالهی گوشش پایین رفت و روی نبض گردنش کشیده شد.
وقتی نبض شدیدشو حس کرد نفس لرزونی کشید.
جیمین خشکش زده بود.با چشمای گرد به یونگی نگاه کرد، هوا تاریک بود اما پوست روشنش میدرخشید.
نمیتونست همچین اتفاقیو هضم کنه، در نفس کشیدن ناتوان بود.
دنیا دور سرش میچرخید.
همونجا در سکوت نشست و منتظر موند...
منتظر لحظهای که یونگی بالاخره عقب بکشه و به این حس شیرین پایان بده.چون جیمین نباید از همچین چیزی لذت میبرد... اما نمیتونست ازش فاصله بگیره!
یونگی محکم نگهش داشته بود.صداهایی که انتهای ذهنش نامزد داشتن یونگی رو یادآوری میکردن رنگ میباختن و این براش نشونه خوبی نبود.
نه!
این یعنی قلبش داشت افسار مغزشو به دست میگرفت.جیمین خوب میدونست این بار گوش دادن به ندای قلبش پیامد سنگینی داره...
و در عرض چند لحظه اتفاق بدتری افتاد.
یونگی آروم لب بالاشو مک زد و موهاشو نوازش کرد.تردیدش داخل بوسه قابل لمس بود.
چشمای جیمین درشتتر شد، ته دلش میلرزید.یونگی کارشو تکرار کرد و این بار لب پایین جیمین رو کمی مصممتر مکید.
دست جیمین روی صندلی مشت شد.بدنش قفل کرده بود و نمیتونست واکنشی نشون بده.
یونگی دوباره بوسیدش...
دوباره و دوباره... لباشو نوبتی مک میزد.انگار منتظر هرگونه جوابی از سمت جیمین بود و التماس میکرد:
خواهش میکنم... تو هم منو ببوس...و جیمین بالاخره تسلیم شد.
نامزد داشتن یونگی رو به فراموشی سپرد و پلکاش روی هم افتاد.بدنش خود اختیار عمل کرد و لب بالای یونگی رو مک زد.
لرزش دست یونگی رو داخل موهاش به وضوح حس کرد.
یونگی حرکات لباشو باهاش هماهنگ کرد و به زحمت جلوی خودشو گرفت که ناله نکنه چون لبای فاکی جیمین فوق العاده نرم و پاستیلی بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/300253284-288-k367265.jpg)
YOU ARE READING
☃️Snowman(KookV)🔞
Fanfictionجونگکوک معلم تهیونگه و تهیونگ عاشقش میشه، اما نمیدونه که اون مرد به نیویورک اومده تا انتقام مرگ زن و بچشو از پدر تهیونگ بگیره... . . . "ساعت ۴ صبح... خیابونای خلوت و سفیدپوش منهتن... سکوتی که با صدای خندههای شیرین تهیونگ شکسته میشد... با خوشحالی زی...