39

874 122 0
                                    

تهیونگ خیلی دیر آن شب وارد اتاقش شد، لباس هاش هنوز خیس بودند و به بدنش چسبیده بودند، در حالی که پاهای سنگین چکمه پوشیده شده اش به آرامی از راهروهای ساختمان عبور می کردن

زمانی که شانه اش به طور تصادفی به لبه ی دیوار در یک پیچ برخورد کرد، خم شد

سالن ها خالی و چراغ ها خاموش بود، به جز سالن های باریکی که کف راهروها رو روشن می کردند که به اتاق های همه منتهی می شد،
که نشان می داد همه قبلا روی تخت هاشون رفتن.

تهیونگ شانه دردناکش رو نگه داشت و در مسیر ساکت چرخید و وارد اتاقش شد، اما متوجه شد که روبروی یک اتاق دیگه
توقف کرده.

نفس سرد خسته اش رو رها کرد
بوی گل رز تقریبا از بین رفته بود، اما تهیونگ قسم خورد که احساس می کرد باقی مانده
به خصوص بوی مبل که هنوز در همان جایی که همیشه بود ایستاده بود.

نفسی کشید چشماش بال می زد و زانوهاش درست جلوی مبل فرودمی آمدند.

سرش آویزان بود، موهای خیسش روی چشماش ریخته بود و در حالی که ذهنش به چند ساعت قبل برگشت، قلبش ترک خورد

تهیونگ در نهایت دختر رو از خودش دور کرد.

تهیونگ مرور کرد چند ساعت قبل رو

_من... متاسفم کارا

دختر با صدای بلندی بو کشید و هق هق کرد
و سرش رو کمی تکان داد چند لحظه گذشت و هیچکس حرفی نگفت، فقط در آغوش یکدیگر ایستاده بودند. یکی با دل شکسته و دیگری با برجی از گناه که به شانه هاش سنگینی می کرد

اما پس از آن رئيس اوباش احساس کرد که آغوش اطرافش شل شده و دختر رو تماشا کرد که با احتیاط به سمت عقب قدم
می زد و به زمین نگاه می کرد

_متاسفم که مجبورت کردم، حدس می زنم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم

کارا اعتراف کرد و در حالی که با حلقه های گران قیمت انگشتاش بازی می‌کرد اشکهای باقی موندشو پاک کرد

تهیونگ بهش پاسخی نداد،سکوت ناخوشایندی شکل گرفت

_اون دختر خوش شانس کیه؟

_هوم؟

گانگستر گیج به کارا نگاه کرد

_کامان تهیونگ میدونم که باید یکی باشه

کارا سعی کرد لبخند بزنه اما غم تو چشماش واقعا نمیتونست اون رو بپوشونه

_کی؟ چی؟ من واقعا نمی دونم در مورد چی صحبت می کنی.

تهیونگ با تمسخر گفت

کارا باید عصبانی می‌شد و داد میزد که من اینطور نمیخوام
اما در کمال تعجب، دختر در پاسخ فقط لبخند زد. لبخند غمگینی روی لب های نازک صورتیش کشیده شده بود که رئیس رو به خاطر سردرگمی به زنجیر کشید

_میدونم میدونم نمیگی

آهی لرزان از دهانش خارج شد و به سمت جلو تلو تلو خورد، درست مقابل مرد افتاد


_میتونی برای من یک ثانیه وقت بزاری؟

تهیونگ یک لحظه نمی دونست باید چه کار کته.
اون فکر کرد که فقط دختر رو هل بده و بگه ولش کنه اما این کارو نمیتونست موقعی انجام بده که دختر بسیار آسیب پذیر بود

بنابراین اون به جاش دست هاشو پایین آورد و دور کمر کوچکش حلقه کرد و اونو همانطور که ازش خواسته بود در آغوش گرفت.

اون صدای گریه کوچکی را شنید که از گلوی دختر فرار کرد و احساس گناه در قلبش فقط چند برابر شد و باعث شد به آرامی پشتش رو نوازش کنه

_اروم باش

دختر پیراهن مرد رو بین مشتش فشار داد

_ت تهیونگ م من میدونم که تو حسی بهم نداری

_خب به من نگو، اما شرط می بندم که اون باید زیباترین باشه اینطور نیست؟
حداقل به من بگو که کره ایه؟ یا آمریکایی؟ حداقل اینقدر به من بگو!

اون ناگهان گفت و سعی کرد جو متشنج قبل رو آروم کنه تهیونگ متوجه شد و شد شیطنت چشمهاشو به سمت دختر چرخاند

_و قصد داری با این اطلاعات چیکار کنی؟

_اونو بکشم

دختر به شوخی گفت و قهقهه زد اما تهیونگ لبخندش از بین رفت.

کارا متوجه این موضوع شد و از حماقتش زبانشو گاز گرفت

_هی،  فقط شوخی بود مرد. من معذرت میخوام  نگران نباش

دختر لبخندی زد و اوراق رو دست گرفت در حالی که کمی مچاله شده بود و سمت کیم گرفت.

_ این اوراق میشه داشته باشی

گانگستر به سرعت اعتراض کرد و سعی کرد اونهارو بهش برگردونه اما دختر سریع عقب کشید و دستاشو پشتش پنهان کرد

_کارا بس کن، اینارو پس بگیر بعد از کاری که باهات کردم نمیخوام داشته باشمشون

_نه من واقعا میخوام اون  بپذیری این بخاطر فداکاری بیش از حد من یا عظمتم نیست این یه کار درسته به نیازمندا کمک میشه واین بد نیست من ازت میخوام این کارو انجام بدی

تهیونگ چشماشو پایین انداخت و کاغذهایی رو که در دستش بود باز کرد، سیصد میلیون دلار با افتخار روی آن نشسته بود. اون به بالا نگاه کرد و کارا رو دید که بهش لبخند می زنه


_ممنون

سرش رو تکان داد و دست کارا رو گرفت تا کاغذها رو دوباره تو دستش بزاره

_من الان بدهی های زیادی دارم فکر نکنم لیاقت این کارو داشته باشم

تهیونگ لبخند عمیقی زد و یک قدم به عقب رفت و دستاشو در جیبش فرو کرد در حالی که کارا در پاسخ به سادگی سر تکان داد، حتی اگر به سختی منظور اونو از آخرین کلماتش متوجه شد

دختر با بالا انداختن شانه گفت

_اوه، من باید برم

به سمت ماشینش برگشت. قبل از اینکه وارد بشه، ایستاد و با لبخندی کوچک روی لبانش دوباره به سمت او برگشت

_امیدوارم بتونی همه چیز رو اصلاح کنی و همه بدهی هاتو پس بدی تهیونگ برات آرزوی موفقیت دارم

تهیونگ سرشو به سمت پنجره کنارش چرخوند و چشماش از تک پرتو مهتابی که از شیشه عبور می کرد تنگ شده بود.

اون متوجه شد که ابرها حالا پراکنده شدند و مثل گلبرگهای سفید تو آسمان بنظر میان 

خشخاش سفید

"خشخاش خشخاش دوست دارم "

تهیونگ لبخندی به خاطر این خاطره زد و صدای کوک در سرش پیچید، با فکر کردن به چیزی به همین سادگی هیجان زده بود

اما لبخند شاد به زودی به پوچی محو شد، فقط کشش دردناکی روی صورت که به آرامی در حالی که به جلو خم می شد، افتاد و
پیشانیشو روی شیشه تکیه داد

_تو اون بالا هستی بچه گربه؟

اون با خودش زمزمه کرد و به ستاره های کوچکی که به آرامی پشت ابرها می درخشیدند نگاه کرد

_خوبی؟

زمزمه کرد البته هیچ پاسخی دریافت نمی‌کرد  فقط یک سکوت بی حس کننده راحت که به تهیونگ فضای کافی داد تا در افکارش غرق بشه

پس همانجا نشست، پیشانی به پنجره و چشمانش به آسمان، تا جایی که می تونست فکر کرد.

اون به اولین روز خود به عنوان رهبر مافيا فکر کرد، اولین ماموریت کاملش برای تامین سلاح در سراسر اقیانوسیه.

اون به مأموریت های متعددی که به آن ها فرستاده شده بود، تعداد خانه هایی که سوزانده بود، و افرادی که کشته بود فکر می کرد

آیا همه آنها همان چیزی رو که اون در حال حاضر داشت احساس کردند؟

همان میزان درماندگی در زمانی که مجبور به ادامه زندگی باشه در حالی که نزدیک ترین فرد زمین اونو ترک کرده؟ اون فکر کرد که آیا اونها ازش متنفرند.

برای اینکه گرانبهاترین چیز رو به دلایلی مانند پول یا نشان دادن قدرت خودنمایی از آنها گرفته؟

البته که هستند . اما حالا که تهیونگ بالاخره بدهی هاش رو هم پرداخت می کرد، دیگر مهم نیست، درسته؟

برخلاف بسیاری دیگر، تهیونگ هرگز به خاطر گرفتن جان برای کسب و کارش احساس گناه نکرد. اون این کار رو بدون هیچ فکری انجام داد، مثل یک فرد معمولی که کار معمولی خودشو در یک اداره انجام می ده.

اون اینطوری بزرگ شده بود.

تنها چیزی که می توانست حس
کنه این بود که... پشیمانی  تاسف بی اندازه
چقدر کائنات خنده دار بود که به اون بفهمونن کسی رو دوست داره درست بعد از اینکه خودش جونشو گرفته؟

امیدوارم بتونی همه چیز رو اصلاح کنی و همه بدهی هایتو پس بدی تهیونگ برات آرزوی موفقت دارم

فقط اگر
فقط در صورتی که بتونه به گذشته برگرده و فقط اگر جرات داشت از کوک بخواد بمونه. فقط اگر واقعا به حرف قلبش گوش می
داد و برای یک بار هم که شده از پسر دوری می کرد. فقط در صورتی که عصبانیت اونو تحت تاثیر قرار نمیداد و بهش فرصت صحبت می‌داد

اون میتونست کوک رو به خاطر انجام هر کاری که انجام می داد ببخشه یا حتی شاید پسر رو برای همیشه در کنار خودش نگه داره تا به عنوان جریمه خیانت به آنها باشه

اما الان نمیشد این اتفاق بیفته ، میوفتاد؟

تهیونگ تمام شانس هاشو از بچگی از دست می‌داد و الان کوک برمی‌گشت اون رفته 
و هیچ راهی وجود نداشت که به سمتش برگرده

کوک چشماشو بست و آهی لرزان کشید تصویر آرام ماه و صور فلکی پیچیده ستاره ها که در اطراف آن می درخشیدند، در ذهنش ثبت شده بود

یادش نبود چه مدت آنجا نشسته بود  در بالکن کوچک آپارتمان دو اتاقه

سرش پر از افکار بود.

و تعجبی نداشت که همه آن حول یک مارپیچ خاص متمرکز شده بود
جایی در قلبش صدایی بهش گفت که شاید... فقط شاید تهیونگ همین الان به ماه نگاه می کرد و به اون هم فکر می کرد

اما سریع سرش رو تکان داد و فكرو بیرون کرد.
تهیونگ الان دوست دختر داشت. یک شریک زیبا، ثروتمند و قدرتمند که می تونه رویاهاشو محقق کنه

پس چرا باید وقتشو با فکر کردن به کسی مثل کوک تلف کنه؟

البته اون این کار رو نخواهد کرد شاید تهیونگ الان باهاش بود. در حالی که اون در آغوشش دراز کشیده بود

آره، این مناسب تر به نظر می رسید

قطره اشکی از چشمهاش ریخت نفس عمیقی کشید و صورتش رو برگردوند و حالا در سالن تاریکی که جیمین آرام روی کاناپه خوابیده بود خیره شد اون از جاش بلند شد و به آرامی به سمت جیمین رفت و بهش خیره شد

جیمین نگاهش رو به خودش حس کرد و چشماشو باز کرد و با چشم
های خالی و در عین حال پرآب کوک روبرو شد

_هنوز نخوابیدی؟

جيمين به آرامی نشست و کمی تکان خورد و به فضای خالی ضربه زد

_بیا بشین

کوک حرکت کرد و کاری که بهش گفته شده بود انجام داد و مطمئن شد که در هنگام نشستن فاصله خوبی بین آن دو نگه داشته.

جیمین آهی کشید لیوان آبی از پارچ روی میز خورد.

_به چی فکر می کنی؟

بزرگتر با دیدن نگاه متفکر کوک سوال کرد پسرک پلک زد و قبل از اینکه کمی لبش رو گاز بگیره به بزرگتر نگاه کرد

_من تصمیم گرفتم

کمی مکث کرد و به جیمین نگاه کرد

_میخوام برگردم خونم

جيمين اونو تماشا کرد و کمی شوکه به نظر می رسید

_خونه؟ چرا؟


کوک آب دهانشو قورت داد و به طرف دیگه نگاه کرد

_کوک، می تونی با من صحبت کنی، مطمئنی ؟

_نمی دونم چرا باید بمونم دلیلی ندارم

_اما ما تقریبا داریم خبرچینو پیدا میکنیم هوبی هیونگ گفت اون قبلا افراد مشکوک رو پیدا کرده که تمام شب در کمین تو بودن و باور نمیکنی که یکی از اونا کی بود

_نمیخوام بدونم هیونگ

کوک بین حرف جیمین پرید و کمی عصبانی بنظر می‌رسید

جيمين متوجه تغییر آشکار در رفتار جوانتر شد و متعجب شده بود

شاید آنچه که امروز شاهد بود به عنوان یک نقطه عطف برای پسر عمل کرده بود، یا بدتر از آن... دلیلی براش شد که در مقابل دیگران گارد بگیره و احساساتشو خاموش کنه

جيمين سرشو بلند کرد که جونگکوک ناگهان از روی کاناپه بلند شد و وارد اتاقش شد و کمی بعد با یک تکه کاغذ برگشت

_خودکار داری؟

با اشاره حیمین به سمت گشو ها رفت و خودکار برداشت

روی میز خم شد تا چیزی در پایین صفحه بنویسه جیمین همچنان نشسته روی کاناپه اونو تماشا می کرد و احتمالا حیرت زده تر از آن بود که کاری کنه.

پسرک به عقب برگشت و کاغذی که امضا روش بود بهش داد

_تهیونگ بهت داده اینو؟

_خیلی وقت پیش

کوک زمزمه کرد

_لعنتی احمق، عوضی بی رحم!

پسر بی توجه به نفرین هایی که از دهان بزرگتر بیرون می رفت رفت کنارش نشست

_من برنامه ای دارم می تونم برگردم و بهشون بگم که توسط مافیای کیم دزدیده شدم و اونا منو به جایی در آمریکا میبردن اما من موفق به
فرار شدم و راهمو گم کردم. طبیعتا ویزا نداشتم و گرفتن ویزای جدید تقریبا غیرممکن بود، اما یک ماه طول کشید و به نحوی اونو درست کردم. به این ترتیب، حتی اگر در مورد گروه شما از من سؤال بپرسن هیچ حرفی برای گفتن نخواهند داشت و حتی نمیتونن منو مجبور کنن

جیمین به معنای واقعی کلمه از پیشنهاد پسر حیرت زده شد

_در عرض یک دقیقه به همه اینا فکر کردی؟

با گیجی پرسید کوک سرخ شد و سرشو پایین انداخت

_رئیست چطور؟ اون از قبل نمی دونه که تو تمام مدت با ما بودی؟

_بله، اما میتونم دروغ بگم که تحت نظر شما بودم  و  از اون تماس دروغینم میتونم استفاده کنم و بگم که دنبال راه کمک بودم اما مافیا تماسمو زیر نظر داشت و محبور به تغییر کلمات شدم.

جونگکوک توضیح داد و تماشا می کرد که جیمین بیشتر و بیشتر تحت تاثیر کلماتش قرار می گرفت

_اما مطمئنی که اونو باور میکنن؟

_باهاش دوستم اون باور میکنه مساله اصلی در واقع گرفتن ویزا کره

جیمین چشمکی زد

_اونش با من

تلفنشو بیرون آورد  تا به کسی پیام بده و حالا

_خانم ها و آقایان وقت آن است که کیم تائون بدنام ظاهر شود

پسر کمی خندید، حالش خیلی بهتر از قبل شد. اگرچه درد کسل کننده در قلبش باقی ماند، اما در این فکر، در نهایت رئيس اوباش را برای همیشه پشت سر گذاشت

جونگکوک تصمیم گرفته بود دوباره زندگیشو جمع کنه سایه های گذشته تسلیم ناپذیرش رو رها کنه و مثل تهیونگ پیش بره.

مهم نیست که در حال حاضر چقدر غیر ممکن به نظر می رسید، کوک قرار بود این کار رو انجام بده. برای خودش

_کی میخوای بری؟

بزرگتر ازش پرسید و در حال تایپ یک پیام
بزرگ برای هوسوک بود پسر زیر لب زمزمه کرد

_هر چه زودتر. اگر میتونی فردا لطفا

_خیلی زوده من فکر می کردم که ما تازه شروع به دوستی جدید کردیم.

جيمين اینو گفت که انگار قرار بود شوخی باشه اما می دونست که اینطور نیست.

جونگکوک برگشت و با لبخند غمگینی روی
لبش بهش نگاه کرد

_بهت زنگ میزنم

زمزمه کرد، کمی نزدیک تر شد و سرش رو روی
شانه آسیب دیده جیمین گذاشت

_میدونی وقتی درست به اونجا رسید ی نمیتونی این کار رو انجام بدی

جيمين گفت و در برابر جوانتر راحت شد کوک  فقط هومی زمزمه کرد و چشم ها به تلویزیون شکسته ای که جلوی آنها نشسته بود خیره شد

_پس برات می نویسم

_و در مورد تهیونگ بپرسی؟ نه ممنون، اما من بهترین دوستی نخواهم بود که بین دو دوستم که از هم جدا شدن میانجیگری کنم.

جیمین با صدای بلند تمسخر کرد و جونگکوک از درون به تلاش های اون برای کم کردن حال بدش لبخند زد

_پس الان بهترین دوستت هستم؟

کوک در عوض پرسید و به جیمین نگاه کرد که در جواب کمی قرمز شد

_رفیق. گفتم رفيق

_ نه، تو گفتی که نمی خوای بهترین دوستی باشی که بین دو نفری که از هم جدا شدن میانجیگری کنه

_مطمئنا اینو نگفتم

_تو مطمئنی هیونگ

_جونگکوک خفه شو

_به هیچ وجه، حالا  بهترین دوستت هستم

_کوک به خدا قسم

کوک همون زمان به جیمین نگاه کرد و بعد از خنده منفجر شد

پسر مو آبی شکمشو چنگ زد و به سختی خندید در حالی که جیمین روی فرش لیز خورد و سرشو بین دستانش گرفت و شانه هاش از شدت خنده اش می لرزید.

در نهایت بزرگتر ایستاد و به کوک نگاه کرد که هنوز داشت می خندید

جيمين از جاش بلند شد و به سمتش رفت و دست کوک رو از روی صورتش برداشت و دید که از اشک می‌درخشید

متوجه شد که پسر خوشحال نیست

پس پسر رو در آغوش گرفت و گوش داد تا اینکه خنده ساختگیش در نهایت تبدیل به هق هق کوچک شد و در حالی که جیمین رو در
آغوش می گرفت، بدن کوچکش رو می پیچید

_من میخوام اونو پشت سر بزارم هیونگ میخوام بزرگ شم به خودم می گم که داشتن رابطه جنسی به معنای عشق نیست، اگرچه فکر می کردم چیز بیشتری بین من و تهیونگه هر اتفاقی که افتاده درسی شده که جرئت فراموش کردنش رو ندارم

صبح روز بعد بارندگی دیگری در لس آنجلس شروع شو

بیدار شدن برای کوک سخت بود اون کمبود خواب داشت
چون داشت تمام مقدمات رفتن به کره رو آماده می‌کرد
اون اول رفت به آرایشگاه و موهای آبیش رو قهوه ای کرد همان رنگ طبیعی خودش

و مدل موهاشو دقیقا مثل زمانی که در سئونچانگ زندگی می‌کرد درست کرد.

پسر برای لحظه ای به یاد سئوکجین افتاد و اینکه حالا که جیمین بهش گفت که برگشته، ملاقات باهاش رو فراموش کرده.

جونگکوک او به لیستش اضافه کرد.

کار بعدیش خرید عینک مشابه عینک خودش بود

اون کمی از بازگشت به روال عادی خودش راضی بود

با راهنمایی گرفتن از رهگذرها تلفن عمومی پیدا کرد و با عجله شماره ای رو گرفت

_سلام اداره پلیس شهرستان سئونچانگ، چه کمکی بهتون میتونم بکنم؟

_میتونم با فرمانده پلیس صحبت کنم لطفا؟

_بله

_جانگیو-نیم منم جونگکوک

_چی!؟ جونگکوک تویی

فرمانده از شنیدن دوباره صدای پسر گیج شده و تا حدودی ترسیده بود

کوک آهی کشید و سعی کرد با گفتن کلمات بعدی ناراحت نشه

_بله من میخوام خودمو تسلیم کنم

کوک تمام ماجرای جعلی ربوده شدنش رو تعریف کرد و میشد گفت  فرمانده از حرفهاش چندان متقاعد نشده بود و این زمانی بود که از طرح پشتیبانش استفاده کرد

کوک به اونها گفت که از مافیا اطلاعات ارزشمندی دریافت کرده و حتی یکی از همدستان تهیونگ در قضیه گوانگجو رو معرفی کرد

اون البته بلوف می زد اما برای بازگشت به خانه نیاز داشت که افسر اونو باور کنه

خوشبختانه فرمانده خوشحال شد و بلافاصله تسلیم شد تا به پسر کمک کنه تا برگرده اما کار کوک هنوز تمام نشده بود.

اون تلاش کرد تا با رئیس معامله کنه در ازای اطلاعات "بسیار ارزشمند" اون دولت باید برچسب خیانتکار رو از اسم کوک پاک کنن و اجازه بدن دوباره به نیروی پلیس برگرده.

این بخش دشواری بود، اما اون می دونست که دولت دست به هر کاری می زنه تا مافیا رو بگیره  و همانطور که فکر می کرد، رئیس با اکراه موافقت کرد که در این مورد نیز بهش کمک کنه

ظهر بود که کوک  به آپارتمان اقامت‌گاه کوتاهش برگشت، اما جيمين و یک فرد بلند قد دیگرو ديد که در حالی که چمدانی پر
از لباس برای کوک بسته بودند، با هم صحبت می کردند

_جین هیونگ !!

کوک خودش رو به پشت بزرگتر چسباند و باعث شد بزرگتر کمی تکان بخوره و بخنده.

_دلت برام تنگ شده بود؟

سوكجين با شگفتی از اشک پسر غ  زد و اونو سریع در آغوش گرفت.


_خ خیلی زیاد

کوک به آرامی ناله کرد و با صدایی که تو ژاکت پسر خفه می‌شد گفت سوکجين فقط می خندید و پشتش رو عاشقانه نوازش می کرد.

_همین ؟

کوک می خواست اعتراض کنه و بهش بگه که طبق معمول اونو "حیوان خانگی" صدا بزنه اما در عوض در آغوش گرم پسر حل شد.

وقتی با هم روی کاناپه نشستند، بزرگتر به حرف اومد

_من به معنای واقعی کلمه از جهنم گذشتم

_تو نگفتی که چطوری تونستی بیای بیرون

کوک به جیمین اشاره کرد و جیمین موافقت کرد و رفت تا کنارشان بنشینه

_اوه، این چیزی نبود. فقط یک گفتگوی خوب با نگهبان زندان در مورد اینکه چطوری باید سعی کنه وقت بیشتری رو با همسرش که در آستانه طلاق بود بگذرونه در یک نقطه اون انقدر احساساتی شد که متوجه دزدی شدم که کلیدشو برداشت و با کمک هم سلولیام تونستم بدون اینکه دوربین بگیره فرار کنم به عنوان تحت تعقیبم الان حدس بزن من حدودا تو 23 ایالت تحت تعقیبم

جین با غرور حرفش رو تمام کرد

کدک فقط می تونست بهش خیره بشه

جيمين به مهارتهای جین موقعی گه در جاده از ایست پلیس‌ها موقع فرار می‌گذشتند اشاره کرد.

و  به اینکه پلیس ها و زندانبان ها چقدر احمق
هستند خندیدند.

آنها برای ناهار کمی با سوکجین گپ زدند و کاملا از موضوع تهیونگ و گپ کوچکی که دو روز پیش با جوانتر داشت دوری کردند.

جونگکوک ازش در مورد وضعیت نامجون، هوسوك و یونگی پرسید و از اینکه نتونست اونهارو برای آخرین بار ببینه ابراز پشیمانی کرد.

همچنین اشاره ای به تهیونگ نکرد

به زودی غروب شد و زمان پرواز کوک بود

چمدان کوک(که به سادگی یک کمد لباس جدید و زیبا بود که سئوکجين
براش خريد تا در خانه بپوشه)
در ماشین جیمین گذاشته شد.

سوکجین در خود پارکینگ خداحافظی کرد و گفت که کمی کار دارد و نمی تونه به فرودگاه بره

کوک بارها ازش برای نجات جانش در آن زمان تشکر کرد و سوكجين فقط به سرش ضربه‌ای زد و اونو در آغوش گرفت و اشک های خودش رو زیر آن لبخند زیباش پنهان کرد

خیلی  زود ماشین جیمین به سمت فرودگاه حرکت کرد و کوک  با ناراحتی برای بزرگتر دست تکان می داد تا اینکه در یک پیچ ناپدید شد

آنها به فرودگاه رسیدند و جیمین به اون کمک کرد تا کیفش رو به داخل سالن ببره و بهش کمک کرد تا مراحل بررسی و همه چیز رو انجام بده.

بعد از انجام تمام کارهای لازم روی صندلی انتظار نشستند

کوک سرشو خم کرد تا به جیمین نگاه کنه، جیمین با نگاه متفکرانه ای به جلو نگاه می کرد


_هیونگ. باهام صحبت کن.

بزرگتر با لبخند بهش نگاه کرد

_در مورد چی؟

جیمین سوال کرد و تهیونگ فقط شانه بالا انداخت.

_هرچی حوصلم سر رفته

جيمين تقریبا خنديد این جمله همیشه اونو به یاد تهیونگ می اندازه.

_ازت چیزی بپرسم عصبانی میشی؟

جيمين از فرصتش استفاده کرد، نشست و به سمت کوک برگشت که داشت یک بسته چیپسو باز میکرد تا خودشو مشغول کنه

_البته که نه

_باشه. پس فرض کن... تهیونگ  یک روز متوجه اشتباهش میشه و ازت میخواد فرصت بدی بهش میکنی اینکارو؟

جيمين وقتی دید که پسر در جای خودش یخ زده، لبشو گاز گرفت

کوک چند دقیقه جواب نمیده و جيمين تقریبا مطمئنه که قرار نبود جواب بده اما وقتی دوباره اون صدای دوستش رو میشنوه تعجب میکنه


_نه

جيمين پلک زد در حالی که کوک با حالتی ناخوانا به سمتش برگشت

_يعني نمیدونم واقعا نمیدونم اما به احتمال زیاد نه مگه قرار نبود من مرده باشم؟
قرار نبود من هیونگ مرده باشم؟ پس همه چیز از بین رفته و همه چیز بين ما تموم شده

کوک با جدیت بهش گفت و جیمین برای یک لحظه فکر کرد که آیا این همان پسر خنگیه که چند ماه پیش توسط اونها ربوده شده بود؟

زمان واقعا آدم ها رو تغییر می ده


Fast DrawWhere stories live. Discover now