*part 30*

7.3K 815 525
                                    

با صدای تقه ای که به در خورد سرش رو از روی برگه ها و پرونده های باز شده جلوش بلند کرد و به صندلیش تکیه داد.

+ بیا تو.

دستش رو بهم گره زد و روی میز گذاشت و نگاه منتظرش رو به یونجون که به سمت میز میومد داد.

+ انجامش دادی؟

یونجون سرش رو تکون داد:

× بله رئیس. دقیقا همونطور که گفته بودین.

تهیونگ سرش رو تکون داد:

+ خوبه. خیالم راحت باشه؟

× بله آقای کیم. کاملا.

+ ممنون چوی. میتونی بری!

یونجون بعد از تعظیم نود درجه ای از در بیرون رفت. تهیونگ لبخند محوی به با ادبی یونجون زد.
این پسر دست راست تهیونگ نه تنها توی این رستوران بلکه بقیه شعبه هاش هم بود. اونقدر بهش اطمینان داشت و از نحوه کارش راضی بود، که طی این چندسال بعد از دوست هاش، یونجون کسی بود که میتونست تمام و کمال بهش اعتماد کنه.

اون هرکاری از این پسر میخواست، یونجون بدون هیچ حرفی و به بهترین شکل انجامش میداد. تهیونگ خیلی یونجون رو دوست داشت شاید درست اندازه داداش جیمینش! اما کسی نمیتونست از رفتار یا حتی نگاه های اون مرد متوجه بشه.

.
.
.

جلوی در آشپزخونه رستوران ایستاده و دستش رو داخل جیبش فرو کرده بود. با لبخندی که بخاطر جایی که ایستاده بود هیچکس نمیتونست ببینه، به پسر کوچولوش خیره شد.

جونگکوک بخاطر تمرکزش روی کار، لب هاش جلو اومده بود و چشم هاش گرد تر شده بود، با دست های سفید و باریکش دورچین های هر بشقاب رو با دقت خاصی میچید و بعد به نتیجه کارش لبخند میزد.
همه این ها باعث میشد که تهیونگ لبخند عمیقی بزنه و تک تک حرکات پسر رو ستایش کنه. اون میتونست با یک تماس کوچیک، جونگکوک رو به اتاق خودش دعوت کنه اما نمیخواست یواشکی دید زدن پسر کیوتش رو از دست بده!

لبخندش رو جمع کرد و به چهره جدی اش برگشت. اخم کمرنگی کرد و داخل آشپزخونه رفت. همه کارمندها فورا صاف سرجاشون وایسادن و بعد از تعظیم کوتاهی سلام کردن. تهیونگ با همون اخمش سرش رو در جواب تکون داد. نگاه گذرایی به سر تا سر آشپزخونه و نحوه کار کارمندهاش انداخت.

جونگکوک هم مثل بقیه کارمندها دست از کارش کشیده بود و در سکوت به دوست پسر پنهانیش نگاه میکرد. اما فقط تهیونگ بود که متوجه برق ستاره های توی چشم اون شده بود. ستاره هایی که فقط با دیدن تهیونگ، توی چشم هاش برق میزنن!

تهیونگ گلوش رو صاف کرد و دستش رو از داخل جیبش دراورد و انگشتش رو به سمت جونگکوک گرفت و با حفظ اخمش گفت:

+ جئون، چند لحظه بیا دفترم.

جونگکوک که تمام تلاشش رو میکرد تا خر ذوق شدنش رو بروز نده، با لحنی که مثلا ترسیده بود گفت:

Your eyes tell || VK || CompletedWhere stories live. Discover now