*part 42*

5.4K 648 453
                                    


طولانی ترین پارتِ داستان!!
نزدیک به 11هزار فاکینگ کلمه!!
پس لطفا!!! ووت و کامنت رو فراموش نکنید و مهم تر از همه، توی چنل تلگراممون که آیدیش داخل بیو هست جوین شین!
بوس*

دستش بی جون روی بدن امیلیا افتاده بود و به جاده ای که با بی رحمی به پایان نمیرسید خیره شده بود. جرئت نداشت سرش رو پایین ببره و صورت رنگ پریده و بی جون دختر رو ببینه.

هنوز نتونسته بود از شوک این اتفاق و همچنین کاری که ساعتی قبل خودش و با دستای خودش انجام داده بود بیرون بیاد!

Flash back, 1 hour ago:

رابینسون همینطور که با شوک گوشه ای نشسته بود و بین اون همه سر و صدا به جسم بی جون دخترش توی بغل اون مرد نگاه میکرد قطره اشکی از چشماش روی گونه های چروکیدش افتاد.

نگاهش رو با نفرت به تهیونگ که با نگرانی امیلیا رو صدا میزد انداخت. همش تقصیر اون بود اون دخترشو ازش گرفته بود و حالا کنارش نشسته بود و گریه میکرد؟

تهیونگ با عجز دختر رو تکون های آرومی میداد و صداش میزد همین که اومد بلند بشه و امیلیا رو از روی زمین برداره و به سمت در بره رابینسون با نفرت فریاد بلندی کشید.

× کیم تهیوووونگ !

تهیونگ سر جاش میخکوب شد و با اخمای وحشتناکش به سمت اون صدای نفرت انگیز برگشت و برای بار سوم توی اون روز هدف گلوله اون مرد قرار گرفت.

خون جلوی چشم دو مرد رو گرفته بود و قطعا امروز قرار بود فقط یک نفر از اونا از این ساختمون بیرون بره!

× تو.. توعه پست فطرت حروم زاده دخترمو ازم گرفتی ، میکشمت با دستای خودم میکشمتتتتت.

تهیونگ از عصبانیت نفس نفس میزد و صورتش قرمز شده بود. توی یک لحظه بدون این که حتی به کارش فکر کنه امیلیا رو به دست بادیگارد داد و تفنگی رو از بادیگارد گرفت و فریاد کشید.

+ خفه شوووو! بمیرررر فقط بمیررر آشغال کثیففف.. نابودش کردی، تمام زندگیمو نابود کردی حروم زاده!

و تمام تیر های هفت تیر توی دستش رو توی بدن پیرمرد خالی کرد و با بهت به بدن رابینسون که روی زمین‌ سقوط کرده بود، نگاه کرد.

جین و نامجون با چشمای گشاد شده به دست مرد که کنارش افتاده بود نگاه کردن. همه تعجب کرده بودن و توی شوک بودن. اولین کسی که خودش رو جمع کرد پدر تهیونگ بود. با دستش کمی پسرش رو تکون داد و با نگرانی گفت:

Your eyes tell || VK || CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora