زنگ ساعتش رو که بهش هشدار میداد ممکنه برای روز اول کارش دیر برسه خاموش کرد و جلوی آینه ایستاد.
دیشب برای اولین بار ساعت ها رو صرف اتو کردن لباس های فرم آبیش و آماده کردن وسایلش کرده بود و حالا کاملا برای رفتن به اداره پلیس آماده بود.
گوش هاش از دو طرف کلاهش بیرون زده بود و دمش هم جاش امنِ امن بود.
- عالیه!
خطاب به خودش گفت و بعد از برداشتن کلید خونش قفل در رو باز کرد.
چشمش به دفع کننده روباهی افتاد که خانوادش براش گرفته بودند.
سرش رو کج کرد و گوش های مشکیش کمی آویزون شدن.- لازمه با خودم ببرمش؟
بعد کمی فکر به خودش جواب داد:
- اوه ، معلومه که نه!
از خونه خارج شد و در رو بست ؛ هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره در رو باز کرد و اون وسیله قرمز رو چنگ زد.
- به هر حال ، احتیاط شرط عقله!
*********
خیره به اداره بزرگ پلیس واویی گفت و بعد از صاف کردن کلاهش وارد شد.
سالن اصلی پر از هایبرید بود.
هایبرید هایی که فرم پلیس رو پوشیده بودن و هایبرید هایی که برای شکایت اومده بودن!البته ، بین اونا چند تا هایبرید مجرم هم پیدا میشد ؛ مثل گرگی که بهش پوزه بند زده بودن و سعی داشت برای پلیس توضیح بده که دشمنش اول دندون هاش رو بهش نشون داده!
( هنوز هم همچین هایبرید های کوتاه فکریم پیدا میشه؟ )
یونگی از خودش پرسید و سری به نشونه تاسف تکون داد.
به سمت کسی که بیکار گوشه ای ایستاده بود رفت.
- ببخشید؟
پسر قد بلند که با توجه به فورمون هاش آلفا به نظر میرسید( و در مورد حیوونش یونگی هیچ نظری نداشت) بهش نگاه کرد.
با دیدن گوش ها و دم یونگی با بهت زمزمه کرد:
- یا خودِ خدا! اونا واقعا یه هایبرید گربه استخدام کردن؟
یونگی که زمزمش رو شنیده بود اخمی کرد و جواب داد:
- احتمالا نمیدونی ، ولی نباید گربه ها رو دست کم گرفت...
پوزخندی زد و خودش رو جلو کشید ؛ دَم گوش اون هایبرید ادامه داد:
- چون که همین هایبرید گربه به راحتی میتونه بهت چنگ بندازه!
پسر برخلاف انتظارش خندید و جواب داد:
- حق با تو ، من معذرت میخوام! به هر حال من کیم سوکجین هستم ، چه کمکی میتونم به این گربه ی خفن بکنم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/315959004-288-k428156.jpg)
YOU ARE READING
Sly fox
Fantasy● روباه مکار ● (Completed) کاپل : Sope ( هوسوک 🔝 ) ژانر: درام ، کمدی ، هایبرید ، امگاورس( خیلی کم ) Caver by MJ_storiess خلاصه : اون میخواست یه افسر پلیس بشه...چرا نمیتونست؟ یونگی-اخه...چرا؟ پدرش دست هاش رو بین دست های خودش گرفت و گفت: - چون تو های...