Part 4

96 35 6
                                    

10:11 mins

وسایلش رو گذاشت توی چمدونش ، نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاهی انداخت ، دیگه همه وسیله هاشو جمع کرده بود

بلند شد و رفت سمت گوشیش که به مامانش زنگ بزنه
بعد چندتا بوق مامانش جواب داد

= بله ؟

+ اوما....

= ........

= ت..تهیونگ ؟

+ اوما میشه بیام پیشت ؟

= چی؟

+ میخوام بیام پیشتون زندگی کنم

= .........

+ اوما؟

= آره تهیونگی من بیا پیش خودم

از صدای مامانش مشخص بود که بغض کرده خودشم دست کمی نداشت از مامانش بالاخره بعد سالها دوباره میدیدشون و امیدوار بود که متوجه شده باشن اون اتفاق تقصیر تهیونگ نیست

+اوما میشه چند نفر ...بفرستی که بیان وسایلم رو بیارن

= آره آره الان میفرستم توهم باهاشون بیا میبینمت

+ منم همینطور فعلا

خوشحال بود که حداقل توی تنهایی نمیمیره
لبخند محوی زد و منتظر موند تا اون راننده ها برسن

10:45 mins

از پله ها اومد پایین و سوالی به خالش که وسط خونه وایساده بود نگاه کرد

: عام خاله جون چرا اینجا وایسادین؟

خالش با صورتی اشکی برگشت و نگاش کرد
نگران رفت سمتش

: عوا خاله چرا داری گریه میکنی ؟ چیشده ؟
خالش و بغل کرد و دستش رو نوازش وار رو کمرش کشید تا آرومش کنه

= هق ... تهیونگ ... تهیونگم داره میاد

با حرفی که خالش گفت و دستش پشت کمرش از حرکت وایساد
تهیونگ ؟ تهیونگ میخواست بیاد اینجا؟
با ذوق خالش رو جدا کرد و پرتو های نورش رو پاشید تو صورتش

: وایییییی خالههههه اینکه خیلی خوبهههه
جیغ ذوق زده ای کشید و خالش رو محکم بغل کرد

ولی لیلیا می‌ترسید ، از اینکه دوباره پدر و پسر همو ببینن و اوضاع بهم بریزه
میدونست شوهرش هم دلش برای پسر امگاشون تنگ شده ولی اینم خوب میدونست که چه اخلاقی داره

آهی کشید و به خواهر زاده اش نگاه کرد که چطور داره کف و خون قاطی میکنه
لبخند محوی زد
= هی جی هوپ آروم باش

جی هوپ با ذوق و هیجان به ساعت نگاه کرد
: وای خاله کی میاد پس ؟ من دلم براش یه ذره شده عرررر

بالا پایین پرید و به خالش نگاه کرد
لیلیا سری از تاسف تکون داد که در عمارت باز شد و اجوما اومد داخل
بهشون تعظیمی کرد
÷ خانم پسرتون اومدن

[ Discord ]Where stories live. Discover now