پارت هشت

274 75 74
                                    


صدای گنجشک های عصبانی روی درخت های فندق همزمان شد با خداحافظی چند نفر در کوچه و باز و بسته در خانه.

ییبو کلافه و نالان به دنبال گوشی اش زیر تشک و ملحفه های بهم ریخته، گشت.

ساعت شش صبح بود. موهایش آشفته بود و تمام تنش درد میکرد. نگاهی به جان غرق در خواب انداخت. از جان خواست در مدت اقامتش روی تخت بخوابد و خودش بر روی زمین. پسر جوان اول مخالفت کرد اما پس از دیدن خشم ییبو به ناچار خواسته اش را پذیرفت.

خود او بر روی تشکی روی زمین، با فاصله ای کمتر از تخت، خوابید. صداها جان را بیدار نکردند.

غرغرکنان از جایش بلند شد و به سمت خروجی اتاق رفت. حدس زدن اینکه چه کسی وارد خانه شده، سخت نبود.

با رسیدن به طبقه ی پایین، به سمت آشپزخانه رفت. مادرش آنجا نبود.

صدایی از اتاقک زیر پله ها شنید. وقتی به آن سمت رفت، مادرش را خم شده در اتاقک بود. لبخندی زد و یک طرف از بدنش را به دیوار تکیه داده، با دستانی گره شده در سینه به کارهای مادرش خیره شد.

او همیشه دلتنگ مادرش بود، حتی زمان حضورش. بارها به داشتن برادر یا خواهری دیگر فکر میکرد انا با یادآوری دوستی عمیقی که بین او و مادرش بود به این نتیجه می رسید که خانم وانگ برای همهی نداشته هایش کافی است.

خانم وانگ سرش را بیرون آورد. با دیدن پسرش چشمش را در کاسه چرخاند و با عشوه ای از سر حرص گفت:"سلامت کو؟ مثل درختچه های تزیینی صبح زود اینجا وایسادی؟"
ییبو پوزخند زد، جلو رفت. نگاهی به شانه ی بیرون افتاده مادرش انداخت. به خط سفید روی شانه ی مادرش اشاره کرد:"خانوم وانگ... خوب برنز نکردی... این خطها سفید مونده..."

زن میانسال با حرص ضربه ای به انگشت اشاره ی پسرش زد:"این فضولی ها به تو نیومده پسره ی چشم سفید"

ییبو خندید. مادرش از کنارش رد شد. پسر جوان چرخید و از پشت مادرش را در آغوش کشید. چانه اش را بر شانه اش گذاشت و دستانش را دور شکمش حلقه کرد:"خیلی دلم برات تنگ شده بود پرنسس زیبا"

زن میانسال همیشه مانند دختری کوچک منتظر شنیدن این حرفهای شیرین از پسرش بود، کسی که تمام دنیا و کس او می شد. اما به ظاهر به گونه ای دیگر رفتار میکرد. مشت کرده شده اش را بالا آورد و با انگشتان خمیده اش ضربه ای به سر پسرش زد:"خرس گنده... جمع کن این لوس بازیاتو... برو دهنتو بشور بوی سگ مرده میده"

ییبو متعجب از مادرش فاصله گرفت. دستش را جلوی دهنش بالا آورد و ها کرد:"بو نمیده..."

خانم وانگ به سمت آشپزخانه می رفت، تو دماغی خندید:"خودت اینطور فکر میکنی... البته از قدیم گفتن شستن یه خوک با صابون، هدر دادن وقت و حروم کردن صابونه... هر کاری کنی فایده نداره بو گندو"
ییبو شوکه به تعریف مادرش گوش میداد. با ادامه دار شدن سکوتش خانم وانگ به سمتش چرخید و با دیدن چهره ی شوکه اش، قهقهه زد.

The Blue Dream / رویای آبیDove le storie prendono vita. Scoprilo ora