پارت پنجاه و ششم

124 47 17
                                    


ییبو بدن خسته اش را بر ری تختش پرت کرد. نفس عمیقی کشید و با گذاشتن یک دست بر روی سینه اش و دست دیگرش بر روی پیشانی، خودش را برای یک خواب عمیق آماده میکرد. تمام روز با دوستانش در حال تمرین و بررسی گیفیت سرعت ماشین مسابقه شان بود.

صدای موبایلش بلند شد. گوشی در جیب شلوار جینش بود و باسنش را می لرزاند. سعی کرد به وجود این شی مزاحم بی توجه باشد. با قطع شدن تماس نیشخندی گوشه ی لبش نشست. سه دقیقه بعد در حالیکه خوابش عمیق می شد ویبره و صدای گوشی بیدارش کرد. عصبی و کلافه موبایلش را از جیبش بیرون کشید. به شماره نگاه نکرد. به خیال اینکه یکی از دوستان مزاحمش است داد زد:"هاااااا؟؟؟ چیه؟؟؟"

سکوت چند ثانیه ای باعث شد چشمانش را باز کند تا از برقراری تماس مطمئن شود. کمی موبایلش را از گوشش دور کرد و به صفحه ی آن زل زد. شماره ناشناس بود. مردد موبایل را به گوشش چسباند و این بار با لحنی آرامتر پرسید:"بله؟"

صدای آشنای جان در گوشش پیچید:"ییبو؟ خوبی؟"
ییبو شوکه در جایش نشست:"جان؟ خوبم... تو..."
جان گفت:"با شماره ی دفتر کارم تماس گرفتم..."
ییبو دوباره موبایل را از خودش دور و به صفحه اش نگاه کرد. جان توضیح داد:"برای مسائل امنیتی... میدونی که؟!"

ییبو برای فرد پشت خط سرش را تکان داد:"هوم... خوبی؟""
جان حالا راحت تر حرف میزد:"خوبم... شنیدم شنبه مسابقه اتونه؟"

ییبو بی حواس به صدای بم جان از پشت خط گوش میداد و جوابهای کوتاه میداد:"اوهوم..."

جان کمی مکث کرد:"خب خواستم بگم کمکی نمیخواین؟"

ییبو چهار زانو بر روی تختش نشست و مشغول بازی با لنگه ی شلوارش شد:"چه کمکی مثلا؟"

جان کوتاه خندید:"خب مثلا تشویقتون کنم؟؟!!"

ییبو خندید:"ایده ی خوبیه... ولی فکر نکنم جالب باشه ولیعهد مملکت برای یه مسابقه ی الکی پاشه این همه راه بیاد!!"

جان با لحنی جدی جواب داد:"چه ربطی داره؟ به خاطر دوستهام میام..."

ییبو سکوت کرد و بی حرکت به نقطه ای زل زد:"جان... میدونی که نمیشه..."
جان قاطعیت را در کلام ییبو حس کرد:"میشه بگی چه بدی داره؟"
رگه هایی از عصبانیت در لحن ییبو حس شد:"برای این مسابقه حتی خانواده هامون نمیان... اونوقت یکی بفهمه تو... یعنی ولیعهد..."
جان نفسش را کلافه بیرون داد و حرف ییبو را قطع کرد:"حالا بهم حق میدی چرا از اول بهتون نگفتم کی ام؟"
ییبو پوزخند زد:"مسائل امنیتی؟"

جان عصبانی غرید:"اعتراف میکنم اولش واسه این مساله بود اما بعدش ترسیدم... ترسیدم شاید منو تو جمعتون قبول نکنین... همه ی آدمها تو دنیا حریم و زندگی شخصی خودشون دارن... چرا فکر میکنی من نمیتونم برای خودم باشم؟؟ قرار نیست کسی بفهمه"
ییبو با انگشت اشاره و شستش بین دو چشمش را مالید:"نیا..."
تحکم کلام او برای جان خوشایند نبود. برای عوض کردن جو، جان پرسید:"شنیدم اسپانسر پیدا کردین؟"
ییبو روی تخت دراز کشید و دست آزادش را زیر سرش گذاشت. حرف زدن با جان به جاهای خوبی رسیده بود:"کی گفته؟ البته باید اعتراف کنم که چیز عجیبی نیست که ولیعهد از همه چی خبر داره؟؟ اما الا مهم اینه کدوم نفوذی این خبرو بهت رسونده؟!"

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora