پارت بیست و یک

133 51 7
                                    


جان و ییبو بعد از بند آمدن خون بینی جان، به اتاق جیمی برگشتند. پسرها مشغول تماشای ادامه ی فیلم بودند. دو ساعت از فیلم هندی گذشته بود و حالا همه ی آنها به خواب عمیقی فرو رفته بودند. جان، ییبو، مکس و جیمی بری تخت در حالیکه پاهایشان در شکم هم فرو رفته بود، گاها ناله یا خروپف میکردند.

مارک و سم نیز پایین تخت پشت به هم بدون پتو در خودشان جمع شده و خواب بودند.

زمان به سرعت گذشت. صبح زود جان اولین با بوی تند عود از خواب بیدار شد. دستش کرخت شده و تمام تنش درد میکرد. اولین چیزی که دید چهره ی اخمو و غرق در خواب ییبو در فاصله ای نزدیک به او بود. دلیل کرختی دستش مشخص شد:"سر سنگین ییبو"

لبخند زیبایی بر لب جان نشست. این پسر در خواب هم از همه دنیا شاکی بود.

جان در پاهایش نیز احساس سنگینی میکرد. کمی خودش را بالا کشید و به پایین پاهایش نگاه کرد. جیمی یه شکل افقی زیر پای او و ییبو خوابیده و پاهایش را بر پاهایش جان انداخته بود.

ولیعهد جوان نمیدانست باید به این موقعیت بخندد یا نه!؟

کمی عقب تر رفت تا دستش را از زیر سر ییبو بیرون بکشد اما یا با برخورد به چیزی، و صدای افتادن و آخ فردی در جایش نشست. به پشتش چرخید. مکس از روی تخت پرت شده بر روی سم افتاد. حالا در حال غر زدن بودند.

جان با تعجب به آن دو نفر خواب آلود نگاه میکرد. سم بدون اینکه چشمش را باز کند، کمی در جایش جابجا شد تا مکس کنارش بخوابد. مارک عصبی از آنها فاصله گرفت و دوباره خوابید.

هنوز ذهنش در حال تحلیل این تصاویر تازه بود که صدای جیمی بلند شد:"چته وحشی نکبت... لبمو پاره کردی..."

ییبو در خواب با پا لگدی به صورت جیمی زده بود. جان به این صحنه های دوست داشتنی در ذهنش ، می خندید. صبح او به زیبایی شروع شده بود.

*****

عمو راج و خاله رانی، مادر و چدر جیمی، با شوق زیادی به میز صبحانه و پسرهای تخس و خسته ی دور میز نگاه میکردند.

آقای کاپور با شنیدن صدای موبایلش، به صفحه ی گوشی خیره شد. اخم کرد. رانی با دیدن چهره ی عبوس همسرش نگاهی به شماره ای که در حال زنگ زدن بود، انداخت:" به نظرم به این مریضت بگو خودشو به یه روانشناس نشون بده"
عمو راج کلافه نالید:"فکر میکنی نگفتم؟ این احمقهای دارن به تنهایی وظیفه ی زیاد کردن جمعیت در کل کشور رو انجام میدن..."

خاله رانی به پسرها خیره بود. کمی از قهوه اش نوشید و با پوزخندی گفت:"توام اگه مرض نداشتی ارجاعشون میدادی به یکی دیگه... اما به نظر خوشت میاد هر بار دستتو بکنی تو رحم بی در و پیکرش تا شیش قلوهاشو بکشی بیرون"
این بار عمو راج نیز مانند همسرش به نقطه ای نامشخص زل زده و گفت:"رانی بارها بهت گفتم اینقدر حرفهای بی خود و بی معنی نزنی..."

The Blue Dream / رویای آبیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora