پارت پنجاه و یکم

156 54 18
                                    


"هیشششش... آرومتر... بیدار میشن"
جان به آرامی چشمش را باز کرد. چهره ی غرق در خواب ییبو با موهایی
ژولیده و دهانی باز آغازگر صبحش بود. سرش را کمی چرخاند. چهار چهره ی دیگر با پوزخندی بر لب، به آنها نگاه میکردند.

جان شوکه از جایش پرید و با برخورد پیشانیش با سر مکس، آخی بلند گفت. ییبو از خواب پرید و به سمت جان رفت. دست جان را از روی صورتش برداشت. نگران پرسید:"خوبی؟ چی شده؟"
جان سرش خم بود. آرام سرش را تکان داد:"خوبم..."
لگد محکمی به پهلوی ییبو خورد:"خب حیوون... حال منم بپرس..."
ییبو پهلویش را گرفت و عصبی به سمت جیمی برگشت. جیمی بر روی زمین افتاده بود و پیشانیش را با کف دستش می مالاند.

ییبو کمی به او، سپس به جان نگاه کرد:"شماها چطوری سر صبحی به خودتون آسیب رسوندین؟"
ییبو تازه هوشیار و متوجه اطرافش شده بود. هارو، مکس و سم دست به سینه اطراف آنها نشسته، پوزخند میزدند.

ییبو دوباره به موقعیت جان و جیمی نگاه کرد. اخمی بر صورتش نشست:"میشه یکی توضیح بده چی شده؟"
هارو نیشخندزنان گفت:"اتفاق خاصی نیفتاده... فقط ژستتون تو خواب خیلی خاص و گوگولی مگولی شده بود... همین"

ییبو نگاه گیجی به جان خجالتزده انداخت. پس از چند ثانیه تحلیل حرفها و رفتارهای دوستانش در ذهنش، چینی به ابروهایش داد و عصبی ایستاد:"شماها واقعا شورشو در آوردین... هر چیزی حدی داره..."
پاهایش را محکم بر زمین کوبید و از اتاق به سمت سرویس بهداشتی خارج شد.

سکوتی سنگین بر اتاق سایه انداخت. نیشخندها محو نشد اما همه بی صدا نشسته و منتظر واکنش جان بودند.

جان سرش را بالا آورد. به آنها نگاه نکرد. با قدمهایی آرام و بی صدا در مسیر رفته ییبو قدم برداشت و از اتاق بیرون رفت.

ییبو با رسیدن به سرویس بهداشتی خودش را با پرت کردن داخل اتاقک کوچک حبس کرد. کلافه دو دستش را بر صورتش کشید و تصویری از تابلوی جیغ روبروی آینه ی آن از خودش ساخت.

اتفاقات دیشب یادت آمده بود.

صدای باد شکم دوستانش، بوی بد، پناه بردن به جان و استشمام بوی بهشت. او صدای قلب جان را به وضوح به خاطر داشت.

این خاطرات کلافه اش کرد. با یادآوری نگاه و لبخندهای معنادار دوستانش عصبی شد. آب را باز کرد و با پر کردن کف دستانش از آب، آنها را بر صورتش پاشید. این مقدار آب برای درمان کلافگیش کافی نبود. خم شد و کامل سرش را زیر شیر آب برد.

حالش بهتر شد.

با سری خمیده و خیس دستش را به سمت حوله دراز کرد و با آن موهایش را پوشاند.

در سرویس را باز کرد. زیر لب به زمین و زمان فحش میداد و در فکر و خیالش غرق بود که به جان منتظر پشت در برخورد کرد.

زمان در نگاهشان ایستاد. جان با دیدن ییبو با موهای خیس بدون حرکت ماند. خیره به قزره های آب بود و ضربان قلبش تند شد. با افتادن هر قطره آب از موهای ییبو بر شانه اش، قلب ولیعهد یک تپش را به ده میرساند. ییبو نیز حال بهتری نداشت.

دیدن جان و یادآوری اتفاقات شب قبل حالش را دگرگون و او را شرمنده میکرد.

یک دقیقه در سکوت، خیرگی و گیجی بین آن گذشتو سرانجام ییبو با کلمه ی ببخشید آرامی از کنار او گذشت.

جان به جای خالی پسر جوان خیره ماند. پس از مکث کوتاهی به سمت سرویس بهداشتی رفت و درش را بست.

حال خودش را نمی فهمید. دستش را بر روی قلبش گذاشت و آرام از او پرسید:"هیچ معلومه چته؟ چرا اینطوری میکنی؟ حس میکنم میخوای آبرومو ببری؟"
چشمانش را بست و چند نفس عمیق کشید. تصاویری که از صبح در سرش میچرخید همه متعلق به ییبو بود. لبها، موها، چشمانش... چند دقیقه ی قبل قطره های آب نشسته بر موهای ییبو نیز به این تصاویر اضافه شد. او به کسی نمی توانست بگوید همه ی خواب شب قبلش، بوسیدن عاشقانه ی لبان ییبو بود.

او چطور می توانست بیدار شدن عضوش را به خاطر ییبو در این سن، در حالیکه چند روز دیگر رسما ولیعهد کشورش می شد، برای دیگران توجیه میکرد.

بغض به گلویش چنگ انداخته بود اما نمی دانست این بغض از سر نگرانی و خستگیست یا از سر شادی. او اطمینان داشت همه ی جسم و روحش عاشق ییبو شده.

همه ی پسرها با رفتن آن دو از اتاق به سمت آشپزخانه رفتند. سم مشغول درست کردن قهوه شد و مکس و هارو میز صبحانه را آماده کردند. همگی دور میز نشسته بودن که ییبو هم با حوله ای بر شانه به آنها اضافه شد. اخم نشسته بر پیشانیش اجازه ی شوخی بیشتر به آنها را نمی داد. ییبو به آنها نگاه کرد و در حال برداشتن فنجان قهوه پرسید:"مارک کجاست؟"
هارو کسی نبود که خشم ییبو برایش مهم باشد پش نیشخند زنان گفت:"صبح پا شد عاشقانه تو و جانو دید رفت"
ییبو مانند مجمسه ای خشکش زد اما با حرف مکس به حالت عادیش برگشت:"نه بابا... چی میگی ؟؟؟ ماری زنگ زد بره دیدن مایک..."
سم به عنوان آخرین فرد ایستاده، با کشیدن صندلی و نشستن بر رویش به میز صبحانه پیوست:"این نکبت چرا ول کن قضیه نیست؟ شما ماشین نداشته باشین که نمی تونین تو مسابقه شرکت کنین... اونم اینو میدونه پس چرا گیر داده؟"
جیمی غر زد:"چون که یه حرومزاده ی روانیه و یه روانی عقده ای جز این راهی برای تخلیه ی عقده هاش نداره..."
جیمی کمی به سمت ییبو خم شد و به آرامی از ییبو پرسید:"میگم... واقعا نمیشه از جان پول قرض گرفت؟ قرضه... بعد پس میدیم خب؟"

ییبو خم کرد و با چشمانی به خون نشسته به جیمی فقط نگاه کرد. جیمی عقب کشید و زیر لب غر زد:"باشه بابااااا... وحشی!! فقط نظرمو گفتم"
همه مشغول خوردن صبحانه شدند که با صدای تند پایی که به سمتشان می آمد سرشان به سمت در آشپزخانه چرخید. جان نفس زنان به سمتشان رفت:" بچه ها... من باید برم... اومدن دنبالن..."
پسرها فهمیدند زمان خداحافظی از ولیعهد آینده ی کشور فرا رسیده.

The Blue Dream / رویای آبیWhere stories live. Discover now