۱۰.فلز نفرت انگیز

228 50 60
                                    

پوشه ای که دستش بود رو بست و نفس راحتی کشید.بالاخره کارش تموم شده بود و تا نیم ساعت دیگه می تونست بره خونه.

مطمئن بود تهیونگ دنبالش میاد.پس دستهاشو از دو طرف کشید تا کمی از خشکی کمرش کنه و با خیال راحت به صندلیش تکیه داد.

این انتظار کشیدن ها برای تهیونگ و تلاشی که پسر می کرد تا کارشو زودتر تموم کنه و دنبالش بیاد دلیلی بود که از ماشین خریدن منصرفش می کرد.

-هی جیمین.

با صدای همکارش لب های کش اومدش رو جمع کرد و صاف نشست.

-کارت تموم شده اون وو؟

-آره. داریم با چندتا از بچه ها میریم نوشیدنی بخوریم.نمیای؟

شاید اگه اون چشم های هیجان زده رو نمی دید باور می کرد این یه دورهمی ساده است ولی با دیدن برق چشم های پسر و لب هاش که به شکل دردناکی تا بیخ گوشش کش اومده بودن چشم هاشو ریز کرد.

-و مناسبتش چیه؟

با کش اومدن بیشتر لب های پسر از سوالش پشیمون شد.حس می کرد اگه بیشتر از این به هیجانش دامن بزنه حتما دهنش پاره می شه.

-می خوایم جشن بگیریم.مهمون من.

کنجکاوتر از قبل خودشو جلو کشید.

-جشن چی؟

بلافاصله دست بزرگ پسر جلوی صورتش اومد. شوکه کمی عقب رفت اما قبل از اینکه بتونه اعتراضی کنه متوجه حلقه ی زیبایی شد که تو انگشت پسر بود.

با دهن باز به صورت پر که از خنده و چروک شده بود نگاه کرد.

-اون وو....این...

همه توی دفتر می دونستن که اون وو خیلی وقته دلداده ی دختری به اسم هیوناس. دختری که از زمان دانشگاه باهاش آشنا شده بود و یک سالی بود که برای ازدواج باهاش تلاش می کرد اما خانواده هیونا به هیچ عنوان راضی به این ازدواج نبودن چون به نظرشون هیونا می تونست با پسری که خانواده متمول تری از اطرافشون ازدواج کنه و زندگی راحتی داشته باشه.این قضیه اونقدر طولانی شده بود که همه امیدشونو به این ازدواج از دست داده بودند.

اما حالا اون وو با خوشحالی و هیجان یه بچه پنج ساله حلقه ی قشنگشو تو چشم جیمین کرده بود.

-باورم نمیشه اون وو.درست می بینم؟

خوشحال بود. واقعا برای پسری که ماه ها بود با صورت افتاده و هاله ی غمی که دورشو گرفته بود پا تو دفتر میذاشت از ته قلبش خوشحال شد.

-بالاخره موفق شدم جیمین. دیشب پدرش بهمون گفت حالا که انقدر همو دوست دارید دیگه نمی تونم مانعتون بشم.

با هیجانی که از اون وو بهش منتقل شده بود از پشت میز بلند شد و اون وو رو محکم بغل کرد.

-تبریک میگم پسر.خیلی خوشحال شدم.

Hi,we got marriedWhere stories live. Discover now