۲۳.حرف های صادقانه

206 36 77
                                    

نگاهش همچنان خیره به دست های گره خورده خودش و مادرش بود.اون انگشتای ظریف فقط با چند تا لمس ساده جادو می کردند. انگار تمام چیزی که برای آرامش نیاز داشت اسیر شدن دست هاش بین این گرما بود. گرمای محبت زنی که از نگاه کردن به چشم هاش شرم داشت.

این حقو داشت؟

حق آزردن زنی که از لحظه ی رسیدنش دست از نوازش دست هاش برنداشته بود رو داشت؟

حق اینو داشت که برای خوشحالی و آرامش خودش، آرامش این زنو ازش بگیره؟

اصلا با وجود همه چیز،خودش آرامش داشت؟

بالاخره انگشت های مادرش از حرکت ایستاد.نگاهش رو به انگشتی که روی حلقه اش متوقف شده بود داد.

روزی که تو نیویوروک این حلقه رو دستش کرد به خودش افتخار می کرد. از ازین که زنجیر اسارت رو پاره کرده بود به خودش می بالید. ولی حالا...حالا انگار اون حلقه زیر نگاه مادرش پوست دستشو می خورد.

شاید اون زنجیر با انداختن این حلقه پاره نشد.شاید به چیزی بیشتر از یه تیکه فلز برای رهایی نیاز داشت. کاش کسی بود که کمکش کنه.که بهش بگه چطور این زنجیری که هرازگاهی دور گردنش می پیچید و قصد خفه کردنش رو داشت از گردنش باز کنه.

-میدونی یونگی...روزی که اومدی پیشمون و بهمون راجع به گرایشت گفتی...تا صبح به حلقه خودم خیره موندم.می دونی به چی فکر می کردم؟

-اینکه کاش ثمره ی ازدواجت با بابا یه پسر سالم بود؟

-اوه نه یونگی.به همه ی مقدساتی که می دونم بهشون باور نداری من هیچوقت پسری جز تو نخواستم.

-چطور می تونم بهشون باور داشته باشم؟ اگه واقعا انقدر قدرت دارن چرا منو اینجوری کردن؟ چرا من باید اینجوری عذاب بکشم؟مگه عاشقی شیرین تر تجربه نیست؟ پس من چرا انقدر سختی می کشم؟چرا باید به خاطرش همه چیزو از دست بدم؟

فشار آرومی که مادرش به دستهاش وارد کرد لب هاشو بهم دوخت.

-یونگی...تو خوشحال نیستی؟بعد از همه این ماجراها...خوشحال نیستی؟

-نمیدونم مامان.نمیدونم.انقدر تظاهر کردم که حتی نمیدونم خودم بودن چطوریه.هرکسی که این حلقه رو دستم می بینه یه جور واکنش نشون میده و من نمیدونم کدوم درسته.نمیدونم حق با اوناییه که با یه تعجب کوچیک بیخیال قضیه می شن یا اینکه واقعا مشکل از منه و بقیه حق دارن با نفرت نگاهم کنند.دیگه نمی تونم تشخیص بدم منم یه آدم عادی ام یا همونقدر که اونا میگن نفرت انگیز.

-هی.این حرفو نزن. منم به اندازه تو گیجم یونگی.این همه سال گذشت و من هنوز تو همون روزی موندم که برای اولین بار این حقیقتو فهمیدم. نمی دونم باید چیکار کنم؟نمی دونم باید چه حسی داشته باشم؟ نمی دونم باید تو رو سرزنش کنم یا پدرتو؟ ولی اینو خوب می دونم که هرچی هم باشه.پسر من...یونگی من خوش قلب ترین پسریه که می شناسم.اینو می دونم که حتی اگه من با خودم کنار نیام بازم اجازه نمیدم کسی انگشتشو سمت تو بگیره. تو پسر عزیز منی یونگی.

Hi,we got marriedWhere stories live. Discover now