هم اتاقی های جدید و قدیم

215 81 69
                                    


جلوی در اتاق خوابگاه ایستاده بود. از امروز قرار بود اینجا زندگی کنه. هر چند چهره‌ش چیزی رو نشون نمی‌داد اما ذوق عجیبی داشت.

از این به بعد راحت‌تر می‌تونست رفت‌وآمد داشته باشه، راحت‌تر بخوابه، راحت‌تر حموم کنه و در کل راحت‌تر زندگی کنه. فقط یک نگرانی داشت و اون هم چیزی نبود جز هم اتاقیش!

هر چند بارها ثابت کرده بود می‌تونه از پس خودش بر بیاد، اما با این وجود دلش برای یک زندگی پر از آرامش تنگ شده بود.

تنها یک کوله و کتاب‌هاشو با خودش آورده بود. دستش عرق کرده بود و خودش هم دلیلش رو نمی‌دونست. با کلیدی که بهش داده بودند، در رو باز کرد.

با دیدن اتاق لبخندی زد. دقیقا همون شکلی بود که تعریفش رو از بچه‌های دیگه شنیده بود. یک تخت دو طبقه گوشه‌ای از اتاق قرار گرفته بود و دوتا میز کار. اتاق سیستم تهویه داشت و این دیگه باعث نمیشد زود به زود عرق کنه.

با دیدن پنجره اتاق لبخندی زد و به سمتش رفت. بعد از باز کردن پنجره، با دیدن منظره روبه‌روش تعجب کرد. بچه‌ها همیشه گفتن به جز سرسبزی چیز دیگه‌ای نمیتونی ببینی و حالا انگار دروغ نگفته بودند. زیر لب گفت:

چطور می‌تونید با همچین امکانات جالبی درس نخونید؟!

به سمت سرویس بهداشتی رفت. حموم و دستشویی یک جا بودن و با توجه به اندازه اتاق، چیز عجیبی نبود؛ اما با این وجود کاملا راضی بود.

روی صندلی نزدیک پنجره نشست. کتاب‌هاشو روی میز گذاشت. به تخت نگاهی انداخت. طبقه بالا رو برای خودش انتخاب کرد. اینطوری احساس می‌کرد امنیت خیلی بیشتری داره.

از پله‌ها بالا رفت و روی تخت دراز کشید. احساس خوبی داشت. همه چیز خوب بود و تنها مشکلش، هم اتاقیش بود. اون حوصله آدم‌های پرحرف رو نداشت. البته جان یک استثنا بود و خودش هم نمی‌دونست چرا؟

شاید به این دلیل بود که جان اولین فردی بود که برای حرف زدن و کمک کردن بهش پیش قدم شده بود.

کمی احساس خستگی می‌کرد؛ برای همین ترجیح داد به جای درس خوندن کمی بخوابه. همیشه وقت برای درس خوندن داشت؛ اما برای خوابیدن نه!

***************

با اعتراض به مادرش نگاه کرد و گفت:

مامان این دومین باره دارم توی هفته تنبیه میشم و این رفتار با منی که 17 سالمه کاملا اشتباهه! من دیگه بزرگ شدم.

مادرش اخمی کرد و بدون اینکه از موضعش کوتاه بیاد، گفت:

بزرگ شدی و توی کار دوستت فضولی میکنی؟ من تورو اینطوری بزرگ کردم؟ خیلی ناامیدم کردی جان! اصلا ازت توقع نداشتم.

بهت قول میدمWhere stories live. Discover now